کم و بیش به همین نوع بسر میبرم. هیچکس نمیتواند به ما بگوید خود را از این افکار دور بداریم. زیرا ما نیستیم که احتمال وافكار خودرا به هر نهج که بخواهیم بهم ارتباط میدهیم تا بواسطهی این مقدار تسلط در نفس خود برخلاف آنچه فکر کرده و از آن بهیجان آمدهایم، حس کنیم. بارها اتفاق افتاده است که بواسطهی دخالت خارجیاشیاء، توانستهایم خود را نگاه بداریم. بعلاوه هر کدام از قوای ما، اگر چه بهم مربوط اما بجای خود مستقل، حافظ خصایص ذاتی خود واقع شدهاند تا به حدی که شخص نمیخواهد در سر کورههای زغال با امرای نامی بجنگد.
اما اینطور پیش میآید. برای خانم و ناکتا تعریف کردم. خیلی خندیدیم. البته با آب و تاب شاعرانه تعریف کرده بودم. افسانهی «موش و گربه» و جنگ ابن سعد و عمرو بن عبدود به نظرم میآمد و چیزهای عجیب مجسم میشد. نظیر آنها که در منظومهیی که در جنگ خانوادگی است. در آنجا هم قسمتی از جنگهای قدیم ولایتی را بین دو طایفه نقل میکند شبیه به همین جنگ. و بی اختیار میخندم وقتی که درعین دلتنگیهای خودراجع به این موضوع فکر میکنم و به این مصراع عبید میرسم: «بعد از آن زد به قلب موشانا».
تصدیق کنیم اغلب به عملی که با کمال متانت وجدیت یكوقت آنرا انجام دادهایم، میخندیم، میبینیم یك بازی کودکانه بود. کدام مرد منصفی است که بگوید من یك روز خود را تحقیر نکردهام. معهذا اگر من بودم بدتر از تو میشدم. اگر با تو بودم میدیدی که سرباز شجاع و فداکاری برای توهستم. ولی بعضی از امرا، یکی یکی صیدها را به دام میآورند. مثلامیر خودمان. قضیهی ملاسلیمان هم شاید مربوط به همین چیزها باشد. من از اسرار روز جنگ خبر کافی ندارم. بهرحال برای متکان نوشتهام. الان در آمل است. همین که جواب را گرفتم فوری میفرستم.
به اخوان و خانمها از قول من سلام برسان. و دلتنگ نباش از اینکه دیر جواب میدهم، من خیلی ضایع و باطل شدهام. هنر میکنم که بعد از این مدت با فکر آشفته ومحبوس خود تا این مقدار هم مینویسم.