غرور و تکبر، این اولین اقرار است. اما باید خوشحال باشم که قابل این اقرار واقع شدهام. دیگرانی هستند که اصلاً ادراك نمیکنند.
کاش اقلا در حوالی «کله بست» و «اوشیب» منزل داشتم. نمیگویم «ایزده»، آنجا مال تو. ناکتا!
اگرچه میدانم کسالت داری، معهذا گردش میکنی، مینویسی و از این اشخاص که تنگ طبیعتند، دوری. به قسمتی از آرزوهای خود رسیدهیی. بگذار دایی هرچه میخواهد بگوید. الان تو یك دختر پاك دهاتی هستی و گوشهیی از سعادت را تصاحب کردهیی، البته اگر به همین حال که هستی باقی بمانی.
ولی طبیعت با من مخالفت کند. دردها وخوشیها، حاصل جمع بسته بودند. به «ایزده» آمدم، تحویل گرفتم.
چه روزهای سعادتمندی را کنجی گذراندم. از«بازارود» مستقیماً نشستیم و به جنگل رفتیم. گفتم عجب جایی است. چه خواهد شد وقتی که بلبلها به خواندن بیایند وشکوفهها باز شوند.
با اصلان خان شوخی میکردم، همانطور که او هیزم میچید من هم میچیدم. بعد از آن از تریشههای «اوجا»ئی که نوسازها به زمین ریخته بودند، آتش کردیم. من برای شما، شما برای من، همه گل میچیدیم. اصلان خان حکایت یحیی را تعریف کرد که وقتی میرفت از جنگل هیزم بیاورد روبروی او به رودخانه زد.
مگر من برای دوری از منظرهی دریا دلتنگم؟ به قلبم دست نزن. بگذار هزار مرتبه به پیش آمد بد بگویم. اگر گذشته بازگشت میکرد، یا شبیه آنرا پیدا میکردم، چه اهمیت داشت دریا.
من میتوانم از اشکم دریا درست کنم. من برای رنجوریهای این آشیانهی حقیر، خلق شدهام.
هر وقت زیاد دلتنگ میشوم، آرزوی زندگی دهاتی و بیان واضحتر عادتی که اسباب بدبختی من شده است، مرا به دهات اطراف میبرد. بد نیست. اینها هم، اگر چه به شهر نزدیکند، اما در مجموع مثل ما هستند. زنهاشان زراعت میکنند. اتاقهاشان تاریك است. چراغهاشان از پشت درختهای وحشی سوسو میزند. ولی هر پرنده آشیانی دارد.
فلسفه را در این موقع فراموش میکنم. هیچ چیز جای هیچ چیز را نمیگیرد. خوشا بحال تو كه یك دختر دهاتی هستی.. سعادتمند کسی که در دهات