کرده است.
یک زمان عاشق دختر بیوفایی بودم که خیال میکردم اوقات جوانیم را باید به ریختن قطرات اشک تمام کنم. خیلی گمنام و بی پول نیز بودم. طبیب من گفته بود: نخوانم، ننویسم، شکار بروم و به کشتن حیوانات مشغول باشم.
زمان دیگر میتوانم بگویم بسیار مبرم وسمج، دائم الخمر و بدون اینکه جدوجهد کنم، مشهور شدم. پس از آن در زندگی خود باوجود این شهرت که یک نوع مقامی بود، برای یک دور دیگر فقر و بدبختی را طی کردم. معهذا بطوری که گفتم هر مرحله نو میشود. اینجا زندگانی تغییر کرد. نو شد.
در شب تاریکی بازنم از شهر سفر کردیم. حوادث ما را به شهر باصفا ودلکشی رسانید. دست به دست زنم داده در مزارع وجنگلهای دور دست وطن قشنگم گردش کردیم. باخودم میگفتم: این مساعدتی است که طبیعت به من کرده است از اینکه مرا در جوار بعضی مردمان زحمت کش و بیریا واقع داشته و با آنها محشور ساخته است. خیلی این مکان را برای زندگی پسندیدم. تألمات درونی خود را احیاناً بازدید میکردم. فقط ازفقدان پدرم اشک میریختم و نوعی بسر میبردم که کمتر خود را ملامت کنم.
هیچوقت چراغ اتاق محقر من روشن نمیشد مگر اینکه همسایهی من از حضور من در آنجا خوشحال شود. نه اینکه بترسد و تنفر کند. سرگرمی من با چیزهایی بود که در نظرم تازگی داشتند. هرزمان فکر من طرح تازهیی میکشید. حس میکردم هر چیز را مطابق با اصلاح وضع خود، به اصلاح در میآورم و وقتی که به تماشای طبیعت آزاد روی سکوی خانههای دهاتی مینشستم بر تمام دنیا فرمانروایی داشتم. هر چیز در نظرم کوچک بود و عقاید خود را، اگر چه برخلاف سلیقهٔ تمام مردم، با کمال اطمینان و رسوخ حفظ میکردم.
زیرا من لازم نیست مثل دیگران باشم. از ۳۰۵ به بعد بکلی عوض شده ام. از همه کس منزجرم و به هیچ چیز اعتماد ندارم.
بدبینی من بقدری ست که شخصاً از خودم میترسم. سابقاً وجودی بودم مطرودتراز شیطان. امروز بدتر از این! میتوانم بگویم درهمه چیز و در همه فن ترقی کردهام. برهم زدن ادبیات قدیم و ساختن نمونههای تازه، برای من تفنن دائمی است. درضمن فکرهای مخصوص بخود، اخلاق و مقررات علم تعلیم و تربیت و اجتماع را نیز گاهی ضایع میکنم.
به این نحو خیلی چیزها نوشتهام که هنوز انتشار نیافتهاند. شخصاً خودم