که به من با حقوق کافی کار بدهند ومحتاج نیستند که اشخاصی مثل مرا انتخاب کنند. به این جهت باید به این بازیگر خانهی فجیع، که عدالت یا حکومت یا جمعیت اسم دارد، تماشا کنم و اثرات غیر قابل تحمل آنرا در خود محسوس ببینم. از همه کس آرزده باشم و وقتی که از چیزهای دیگر نیز یاد میکنم مثل «عارف» همیشه تأسف بخورم. نسبت به هر چیز دقیق، و نسبت به گذران مادی خود، بیقید باشم. متكبر مثل موج، در معرض بادهای مخالف زندگی کنم.
اتفاقاً كنجكاوى من بقدری اساسی است که باید بیشتر آنرا نتیجهی معاشرت با طلاب قدیمی و تحصیلات قدیمه اولیه خود در نزد آنها، بدانم. همین کنجکاوی و جامع فکر کردن که مخصوص به آن است، یقیناً در بدبختیهای من دخالت دارد، چنانکه در تحسین وتصفیهى افكار من.
من هرقدر میتوانم خود را رها میدارم تا همه چیزرها باشد. باوجود این کم وبیش هریك از نزدیكان من به واسطهی فطرت موذی من در زحمتند. بامادر، به علت وسواسی که در من به حد اشد وجود دارد، نتوانستهام هم منزل شوم. آنها خودشان هم فراری هستند. چون ناکتا از من عصبانیتر است. اینست که فقط از دور به هم مهربانی میکنیم.
چون امسال در «ایزده» بودند اول سال به خواهش خودشان به ایزده رفتم. آنها را دیدم. ساده و با کمال صرفه جوئی زندگی میکردند. پنج روز با عالیه در آنجا ماندم. «نو» نشستیم باهم در«بازارود» به گردش رفتیم. گمان مبر که خوشتر از این پنج روز، روزی به من گذشت. کنار دریا و رودخانه و جنگلهای قشنگ شمشاد. به نظر من بهترین زندگانیها را داشتند. همین که ماه دوم بهار تمام شد، به یوش رفتند. دیگر از برادر با فرزند یاد نکردند. تاكنون یك کاغذ ننوشتهاند. ولی من اهمیت نمیدهم. شخصاً خودم به همین مرض دچارم.
چیزی که باید بنویسم از این خانواده این است که خواهر کوچکت را میبینی که بزرگ شده است. بسیار عصبانی و جسور. و چیزی که باید راجع به آن فکر کنی ومثل سری در بین خودمان بماند این كه یك دائى طماع قدیمی داریم که به واسطهی بیعرضگی و بیقیدی من نسبت به امورخانه ومزرعه، اصلاً ً تقدیر این خانواده را به سلیقهی خود میخواهد مغشوش کند. پس از آن، برادر بدبختت را میبینی و دوچشم فرو رفتهی گریان او را.
خودرا عمداً به غفلت میزنم. به خانهی مادرزنم (عمهی صور اسرافیل مقتول) مثل این است که پناه بردهام. این مکان هم مرا غمگین میکند. برای