تو را گرم نمیکند. هر چیز که محتاج گرمی است گویا در قلب من جمع واژه ناخوانا فقط این قسمت میسوزد.
یکدفعه بعضی چیزهای قدیمی به یادم میآید. چون اسم «آنجرا» را میدانستم أول دفعه که به رشت آمدم این محله را جستجو کردم. آرین پور، که از دوستان رشتی من است و خیلی به من كمك میكند، به من نشان داد. مخصوصاً همان بالكون را که تو در آن مینشستی و مقالات روزنامهات را مینوشتی.
هر وقت از این محله میگذرم خیال میکنم عدهیی از خویشان من در آنجا منزل دارند. بین من وعالیه آنجا کوچهی «لادین» اسم دارد. آگاه باش این قبیل یادآوریها اثراتی در بردارد. ذهن، معرض امتحان تماماشیاء است.
برای خودم عالمی دارم. شاعر معروفی هستم که وقتی از کوچه عبور میکنم شاگردهای مدرسه را میبینم که میایستند و به من تماشا میکنند. من موقعیت خودم و آنها وهر که را مثل من و آنها بوده است درعالم طبیعت سیر میکنم ولبخند میزنم.
خوشبختانه ابداً در کارهای سیاسی دخالت ندارم. حقیقتاً خوشبختانه. از این حیث نظمیه و سایر مامورین دولتی راحتاند. بیجهت پلیس چند روز قبل مرا تعقیب میکرد. بیچاره خیلی بیهوش و رقتانگیز بود. اگر درست هم حدس میتوانست بزند و من یك عامل سیاسی بودم به هر لباسی که در میآمد من از یك نگاه دقیق و باحدت به سیمای این آدمك بیچاره، تا اعماق قلب او را میخواندم.
بالاخره من از سطح این ورطه، که سیاست نام دارد، و از سطح افکار خودم نیز پرواز کرده بیشتر میل دارم یك مربى روحانی باشم تا یك مرد مكار و متزلزل الفكر. و هرزمان به وادی تازهیی میرسم مضرات عالم تکوین را به مراتب بیشتر درك كرده برای تربیت و سعادت مردم، با افکار مخصوصی مواجه میشوم. اشخاص و رفتار و گفتار آنها در نظرم پست و حقیر شده به خودم میگویم برویم. بعد مثل این است که در مرکوب سریعی نشستهام از آسمانی به آسمان دیگر پرواز میکنم.
در این بدبختی، دارویی برای تسکین آلام درونی خود، کافیتر ونافع- تراز فلسفه نمییابم. اول اتفاقات را به واسطهی تعیین موقعیت حقیقی آنها بی اهمیت و حقیر کرده بعد از آن نسبت به آن اتفاقات بیاعتنا میشوم. پس از انجام هر اصلاح قریب به امکان، به عقیدهى من فلسفه آخرین دوای امراض