برگه:DonyaKhaneManAst.pdf/۸۱

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۱ آذر ۱۳۰۸


ارژنگی عزیزم!


هیچوقت تنهایی را به این خوبی دریك‌شهر درك نكرده بودم. رشتی‌ها که دهان باز منتظر بودند من برای آن‌ها پیس‌های جدید تهیه کنم و از همه طرف اسم من در خاطره‌ی آن‌ها محبتی را ایجاد کرده بود، متأسفانه یا از حسن پیشآمد، موفق نشدند.

گم شدن کتابم «آیدین» باعث بیحوصلگی من شد. اینك من در رشت خیلی منزوی و محروم زندگی می‌کنم. هیچ کس در اتاق مرا باز نمی‌کند مگرزنم وعمه‌یی که دارم و دختر‌های او ویك زارع همولایتی خودم (محمد) که اتفاقاً در رشت اقامت دارد. فقط یك شب به سینما رفتم وروز‌های اول ورود نیز قـدری مجامع گیلانی را تماشا کردم، چون هیچ کدام از این‌ها برای من تازگی نداشت و سبب اشتغال فکری نمی‌شد. سینما هم پول فراوان لازم داشت.

اصلاً مواظبت اخلاقی ازمن سلب شده است. مثل «عارف» با هر کس که دم از وطن و خدمت به مردم می‌زند بدبین هستم و عصبانی می‌شوم. به مرور زمان چنان وصله‌ی ناجوری شده‌ام که از خودم ننگ دارم، از هرچه شنیده‌ام