یک دهکدهی گیلانی گمان میبرم یک شهر مازندرانی است. این اشخاص روحشان مثل این است که از قفس گریخته، باهم رقابت میورزند. خیلی به شتاب به طرف ترقی میروند، به حدی که از راه صحت و سلامت طبع منحرف میشوند. گیلان دروازهیی است برای جهاد. و صفحهی نمونهیی بخصوص برای تاریخ جدید. کسی که مثل من نظر ثاقب خودرا به آنها دوخته باشد خوب واقف بر احوال آنها است و میتواند به صحت، فضائل مختلفهی روح آنها را تجربه و تعریف کند. در رشت حتی اطفال مدرسهها طغیانی هستند. ولی لاهیجیها نسبتة بسیار ساده. معهذا افكار و اخلاق آنها از کلیات عمومی این صفات بیبهره نمانده است. اینها هم در مجامع ادبی و اجتماعی که در رشت وجود دارد شرکت دارند. من جمله در «کانون ایران. »
این روزها برای این جمعیت، تئاتری مینویسم به عنوان «حاکم کاله» سه پرده از آن تمام شده است. صفحه از زیر دست من بیرون نرفته، عجله دارند که آنرا ببرند. متصل مثل یک مامور وصول مالیات، فرستادهی آنها دم درخانهی من است. معهذا از وقت میدزدم وخوشحالم از اینکه این چند صفحه را به نام تو تمام میکنم. همیشه این میماند، این را میخوانند، و روح من که با تومکاتبه دارد، شاد میشود.
آه! دوست بسیار عزیز من! آیا لازم است کلمهیی از محبت قلب مبتلای خود را برای تو بنویسم؟ این دلربائیها را در سیمای پراز متانت و حاکی از شهامت و مردانگی خود، از کجا جمع کردی؟
در لاهیجان باخیال تو غوغایی دارم. هرگز گمان نبری که بیکارم. قلبی با من است که به من رنج میدهد!
طبیعت برای چه جسم تورا در عذاب این ناخوشی طولانی نگاه داشت، مگر مشقات روحانی، از دیدن روی این مردم، برای تو کم نبود؟ گمان نمیبردم وقتی که خیال خود را از این ساحل دریا وجنگلهای قشنگ به هوای تو به آن شهر پرواز میدهم مثل یک مرغ پرشکسته، بازگشت کند. اگر تو میدانستی روا میداشتی؟ ابداً.
خانم محترمه در کاغذ خود که به خانم نوشته است فقط از سلامتی و راحتی تو مینوشت. ولو اینکه جعل کند. و تأسفانگیز نمیساخت واقعهی فقدان طفلی را که قبل از ورود به دنیای پر از ابتلای ما فلاحی یافته است. از این بابت نباید اندوهناك بود. گرفتاریهای دیگر نیز برطرف شدنی هستند. همین که سهل گرفتیم، و نوعی باحوادث معامله کردیم، میگذرد.