برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۶۴

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
 

  آنک او بی نقش ساده‌سینه شد نقشهای غیب را آیینه شد  
  سر ما را بی‌گمان موقن شود زانک ممن آینه‌ی ممن بود  
  چون زند او نقد ما را بر محک پس یقین را باز داند او ز شک  
  چون شود جانش محک نقدها پس ببیند قلب را و قلب را  
  پادشاهان را چنان عادت بود این شنیده باشی ار یادت بود  
  دست چپشان پهلوانان ایستند زانک دل پهلوی چپ باشد ببند  
  مشرف و اهل قلم بر دست راست زانک علم خط و ثبت آن دست راست  
  صوفیان را پیش رو موضع دهند کاینه‌ی جانند و ز آیینه بهند  
  سینه صیقلها زده در ذکر و فکر تا پذیرد آینه‌ی دل نقش بکر  
  هر که او از صلب فطرت خوب زاد آینه در پیش او باید نهاد  
  عاشق آیینه باشد روی خوب صیقل جان آمد و تقوی القلوب  
  آمد از آفاق یار مهربان یوسف صدیق را شد میهمان  
  کاشنا بودند وقت کودکی بر وساده‌ی آشنایی متکی  
  یاد دادش جور اخوان و حسد گفت کان زنجیر بود و ما اسد  
  عار نبود شیر را از سلسله نیست ما را از قضای حق گله  
  شیر را بر گردن ار زنجیر بود بر همه زنجیرسازان میر بود  
  گفت چون بودی ز زندان و ز چاه گفت همچون در محاق و کاست ماه  
  در محاق ار ماه نو گردد دوتا نی در آخر بدر گردد بر سما