این آفتابی که هرروز بادیدگان خسته فروغآن را مینگریستم امروز مرا بحال دیگر دیده است.
زیرا تاکنون همیشه بانومیدی سر از خواب برمیداشتم وامروز با امید برمیخیزم.
راستی تو برای زندگی من ضرودی بودی، اگر ترا نمیدیدم چگونه میتوانستم زندگی کنم؟ همیشه با خود میندیشیدم که چگونه این بازماندهٔ زندگی را بپایان خواهم رساند.
ولی اینک میدانم چگونه: باعشق و امید.
تاکنون من همیشه از فردا میترسیدم. زیرا فردا هم مثل امروز و امروز هم مانند دیروز بود. اما ازین پس همیشه با کمال بیصبری منتظر فردا خواهم بود. هرروزی که برمن بگذرد مرحلهای دیگرازین داستان من و تو خواهد بود.
نمیدانی امروز باچه سرور و شادی چشم بر پرتو زربفت آفتاب صبح گاهان گشودم. کودکان را دیدهای که بامداد نوروز در آرزوی گردش و بازی، بامید پوشیدن جامهٔ نو و شیرینی خوردن، با چه شتاب مخصوص چشمان بیگناه خود را میگشایند؟ باچه سرور و نشاطی جست زنان از بستر خویش بیرون میجهند؟
منهم امروز باهمان شادی کودکانه سر از بالین برداشتم.
ای آفتاب سحر گاه، تو امروز نخستین پرتو خویش را بر نیک بختی تافتی، باش تا روزی شعاع گرم و مهربان تو ما هردورا یک جا در آغوش بگیرد. تو میزبان دل باختگانی و باید که این فروغ زرین تودرآستان عشق ازمن پذیرایی کند.
اگراین فروغ زرنگار تو نتواند دل ازدست رفتهای را در سینهٔ خویش گرم کند، بچه درد خواهد خورد؟
اگراین گرمی تو نتواند با گرمی درون دلباختهای انباز شود چه خواهد بخشید؟
عزیزم، امروز نخستین روز رازونیاز من و تست . امروزست که من باید آن را نخستین روز زندگی خود بدانم. دوازده ساعت بیشتر نیست که تو در دل من جای گرفتهای اما گوبی که من تمامت عمر با تو بودهام و تو با
من بودهای.