برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۰۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۸۶–

اثائث

( asāes ) ع. ج. اثيث و اثيثة ( asisat ) راثة ( ossat ).

اثب

( asab ) ا. ع. نام درختى كه اثاب نيز گويند.

اثبات

( asbāt ) ع. ج ثبت ( sabt ).

اثبات

( esbāt ) م. ع. اثبته اثباثا: نيك شناخت آن را. و برجاى داشت. و اثبت الجريح اى ارهنه حتى لا يقدر على الحراك. و قوله تعالى ليثبتوك اى ليجرحوك جراحة لا تقوم معها او ليحبسوك. و اثبته السقم يعنى دور نشد از وى بيمارى. و نيز اثبات: قرار دادن.

و نوشتن. و ثابت گردانيدن. و نام در ديوان ثبت كردن.

اثبات

( esbāt ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - برقرارى. و آگاهى بر يقين. و حجت و دليل و برهان. و ثبوت و اقامۀ برهان. و اثبات كردن ف م.: مدلل كردن. و يا برهان چيزى را بيان كردن و اقامۀ برهان و دليل نمودن.

و مبرهن كردن.

اثباج

( asbāj ) ع. ج ثبج ( sabaj ).

اثبار

( esbār ) م. ع. هلاك گردانيدن.

و اثبره الله اى اهلكه هلا كالا ينتعش منه.

اثبار

( esbārr ) م. ع. اثباررت عنه اثبارا: باز ماندم از وى. و كاهلى كردم.

اثباط

( asbāt ) ع. ج ثبط ( sabet ).

اثباط

( esbāt ) م. ع. اثبطه المرض:

مفارقت نكرد از وى بيمارى.

اثبان

( esbān ) م. ع. اثبن اثبانا: ثبان ساخت در جامۀ خود. مر. ثبان.

اثبة

( asabat ) ا خ. ع. الاثبة: نام ناحيه‌اى در عربستان كه داراى خرما بن بسيار است.

اثبج

( asbaj ) ص. ع. مرد پهن پشت و يا بيرون آمده پشت. و مرد بزرگ شكم.

اثبجرار

( esbejrār ) م. ع. اثبجر اثبجرارا: از بيم باز ايستاد. و سرگشته گرديد و رميد. و سست و برخاسته خاطر شد از كار بدون آنكه از آن دست كشد. و بازگرديد بشتاب. و اثبجر القوم فى مسير: شك نمودند آن گروه در سير و متردد شدند. و اثبجر الماء: روان شد آن آب.

اثبية

( osbiyat ) ا ج. ع. جماعت مردمان و گروه. ج: اثابىّ‌.

اثبيجاج

( esbijāj ) م. ع. پرشدن و ستبر گرديدن. و فروهشته شدن.

اثبيرار

( esbirār ) م. ع. اثباررت عنه اثبيرارا: بازماندم از وى و كاهلى كردم.

اثة

( assat ) ع. (مؤنث اثّ‌) مر. ا ث.

ج: اثاث و اثائث.

اثتماد

( estemād ) م. ع. فرود آمدن بر ثمد. مر. ثمد ( samad ).

اثتئار

( esteār ) م. ع. اثتارت منه:

قصاص يافتم از وى.

اثجاء

( esjā' ) م. ع. اثجاه اثجاء: خاموش گردانيد آن را. و اثجى متاعه: حركت داد متاع خود را و متفرق ساخت و زير و بالا نمود.

اثجام

( esjām ) م. ع. اثجم اثجاما:

هميشه گرفت. و اثجم المطر: بسيار باريد و دوام كرد. و اثجمت السماء:

زود باريد و دوام گرفت.

اثجر

( asjar ) ص. ع. ستبر پهناور. و تير كوتاه ستبربن.

اثجر

( asjar ) ص. ع. مردى كه شكمس كلان و فراخ باشد. و مرد برآمده تهيگاه. و اثجل الوادى ا.: ميانۀ فراخ رودبار. و يق طعن فلان فلانا الاثجلين اى رماه بداهية من الكلام.

اثحاف

( ashāf ) ع. ج. ثحف ( sehf ) و ( sahef ).

اثخان

( esxān ) م. ع. اثخن فى الشيى:

مبالغه كرد در آن چيز. و اثخن فى العدو:

بسيار كشت از دشمنان قوله تعالى حَتّٰى إِذٰا أَثْخَنْتُمُوهُمْ‌ اى غلبتموهم و كثر فيهم الجراحة.

و اثخنته الجراحة: سست گردانيد ويرا جراحت.

اثدى

( asdi ) ع. ج ثدى ( sady ) و ( sedy ).

اثر

( asr ) م. ع. اثر اثرا و اثارة.

مر اثارة. و اثر الفحل اثرا: بسيار جست شتر ماده بر شتر نر.

اثر

( asr ) و ( esr ) و ( osor ) ا. ع.

جوهر شمشير. ج: اثور. المثل: يطلب اثرا بعدعين: دربارۀ كسى گويند كه حاصل را از دست داده آثار و نشان آن را طلب نمايد.

اثر

( esr ) ا. ع. بعد. و پس و عقب. و روغن خوب خالص. و على اثره: بلافاصله پس از او وفورا بعد از او.

اثر

( asra ) و ( asara ) ا. ع. يق فعله اثر ذى اثيرين: كرد آن را پيش از همه چيز. و كذا اثر ذى اثيرين.

اثر

( osr ) ا. ع. نشان زخم كه پس از به شدن باقى ماند. و رونق روى. و نشانى در باطن سپل شتر كه با آهن كرده شود تا بدان در صحرا و بيابان پى آن شتر گيرند. و روغن خوب و خالص.

اثر

( asar ) ا. ع. بقيۀ چيزى. و نشان:

و نشان قدم يق قطع الله اثره: ببرد خداى نشان پاى او را. ج: اثار و اثور. و نيز بمعنى اجل. الحديث: من سره ان يبسط الله فى رزقه و ينسا فى اثره فليصل رحمه: هر كه او را مسرور گرداند گشايش خداوند در رزقش و درنگ و تأخير كردن در اجلش پس او راست كه صلۀ رحم بجاى آرد.

و نيز بمعنى خبر و سنت آن حضرت صلى اللّه عليه و آله.

ج: آثار. و اثرى منسوب به آن. على اثره بلافاصله بعد از آن. و اثر البلاد: تاريخ بلاد. المثل: يطلب اثرا بعد عين: اين