مثل را دربارۀ كسى گويند كه حاصل را از دست داده اثر و نشان آن را طلب نمايد.
اثر
( asar ) م. ع. اثر على اصحابه اثرا (از باب سمع): گزيد براى خود چيزهاى نيكو را نه براى ياران خود. و اثر يفعل كذا:
چنين كردن گرفت اى طفق يفعل كذا. و اثر على الامر: قصد كرد بر آن كار. و اثر له:
از همه فارغ شده به آن مشغول گشت.
اثر
( asar ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - هر آن چيز كه پس از هر كار باقى ماند و دلالت بر وجود آن كند. و هنايش. و عمل و كار. و نشان و علامت.
و فايده و قدر. و رونق. و خورشيد اثر ص.: مانند آفتاب تابان و درخشان. و عسكر نصرت اثر: سپاه منصور و مظفر. و اثر پا ا.:
نشان پا و چشپر و سراغ و ريستاد. و اثر داشتن ف م.: فايده داشتن. و عمل كردن و مؤثر واقع شدن. و اثر كردن: عمل كردن. و بىاثر ص.: بىفايده. و بىنشان و علامت.
اثر
( aser ) ص. ع. ساعى و جاهد در فضيلت.
و برگزينندۀ براى خود هر چيز نيكوئى را.
اثر
( asor ) ص. ع. رجل اثر: مرد شريف و صاحب فضيلت. و برگزينندۀ براى خود هر چيز.
نيكوئى را.
اثر
( osor ) ا. ع. جوهر شمشير. و نشان زخم كه پس از بهبودى باقى ماند. و رونق روى.
اثراء
( asrā' ) ع. ج ثرى ( sarā ).
اثراء
( esrā' ) م. ع. چون واوى باشد بسيار مال شدن. و چون يائى بود بسيار شدن ترى زمين يق اثرت الارض اى كثر ثراها. و اثرى المطر يعنى تا ترى زمين رسيد آن باران.
اثراب
( esrāb ) م. ع. سرزنش كردن و نكوهيدن كسى را بر گناه. و اثرب الكبش:
پيهناك گرديد آن قچقار.
اثراد
( esserād ) م. ع. اثرد الخبز:
تريد ساخت آن نان را.
اثرار
( asrār ) ا. ع. زرشك.
اثرارة
( esrārat ) ا. ع. زرشك.
اثرام
( esrām ) م. ع. اثرم گردانيدن كسى را.
اثرب
( asreb ) ا خ. ع. نام مدينۀ منوره.
اثرب
( asrob ) ع. ج ثرب.
اثربى
( asrabiy ) ص. ع. منسوب به مدينۀ منوره.
اثرة
( asrat ) م. ع. اثرت البعير اثرة (از باب نصر): رنديدم باطن سپل شتر را.
اثرة
( esrat ) و ( osrat ) و ( asarat ) ا. فضيلت (اسم مصدر است). و ص. كسى كه چيز هاى خوب را براى خود برگزيند.
اثرة
( esrat ) ص. ع. بزرگوار و شريف و اصيل. وا. هر كار و امر بزرگ لايق مذاكره.
اثرة
( osrat ) و ( asarat ) ا. بقيۀ از علم كه برگزيده و نقل كرده شود از سلف.
اثرة
( osrat ) ا. ع. تنگ سال. و حال ناخوش.
و بزرگوارى موروثى كه زبانزد مردم باشد.
و نشانى كه با آهن در باطن سپل شتر كنند تا بدان در صحرا و بيابان پى آن شتر گيرند. و فعله اثرة ذى اثير: كرد آن را پيش از همه چيز.
اثرة
( osrat ) م. ع. اثر الحديث اثرا و اثارة و اثرة. مر. اثارة.
اثرة
( asarat ) ا. ع. فضيلت و سبقت و برترى (اسم مصدر است). يق له علىّ اثرة: او را بر من فضيلت و برترى و سبقت است.
اثردار
( asar-dār ) ص. پ. مؤثر و با اثر. و واقف و مطلع.
اثردان
( osrodān ) ا. ع. تريد.
اثر طراز
( asar-terāz ) ا. پ. تاريخ نويس و مورخ. و نويسنده و مصنف. و اثر طرازان اجتهاد ج ا خ.: مصنفين كتابهاى مقدس.
اثرم
( asram ) ص. ع. آنكه دندانش از بن برافتاده. و يا دندان پيشين و يا يكى از رباعيات وى افتاده باشد. و يا خاص است با فتادن دندان پيشين. و الاثرم فى العروض ما اجتمع فيه القبض و الخرم و هو فعولن يخرم فيبقى عولن.
اثرماط
( esremmāt ) م. ع. اثرمط السقاء: منتفخ گرديد. و اثرمط الرجل:
از غلبۀ خشم برآماسيده گرديد آن مرد.
اثرمان
( asramāne ) ا. بصيغۀ تثنيه. ع شب و روز.
اثرنباج
( esrenbāj ) م. ع. اثرنبج جلد الحمل اذا شوى فيبس اعاليه: بسيار برشته شد پوست آن بره.
اثرنتاء
( esrentā' ) م. ع. اثرنتى الرجل: بسيار شد گوشت سينۀ آن مرد.
اثرى
( asrā ) ص. ع رجل اثرى: مرد بسيار مال.
اثرى
( osrā ) ص. ع. فضيلت دارنده.
و كسى كه چيزهاى خوب براى خود برگزيند (اسم مصدر است).
اثرى
( asariy ) ص. ع. منسوب به اثر كه بمعنى خبر و سنت آن حضرت صلى اللّه عليه و آله باشد.
اثط
( asatt ) ص. ع. رجل اثط:
مرد كوسه و كلان شكم. و عارض اثط:
رخسار افتاده موى.
اثطاط
( astāt ) ج. ع. ثطّ.
اثعار
( es'ār ) م. ع. اثعر اثعارا:
تجسس اخبار كرد بدروغ.
اثعال
( es'āl ) م. ع. اثعل الضيفان اثعالا: بسيار شدند مهمانان. و اثعل الاجر:
عظيم شد مزد. و اثعل القوم علينا: خلاف كردند آن گروه بر ما. و اثعل الامر: سخت گرديد آن كار به نحوى كه شخص نمىداند كجا روى آورد.
و اثعلت الارض: روباهناك شد آن زمين.