برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۰۱

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۸۷–

مثل را دربارۀ كسى گويند كه حاصل را از دست داده اثر و نشان آن را طلب نمايد.

اثر

( asar ) م. ع. اثر على اصحابه اثرا (از باب سمع): گزيد براى خود چيزهاى نيكو را نه براى ياران خود. و اثر يفعل كذا:

چنين كردن گرفت اى طفق يفعل كذا. و اثر على الامر: قصد كرد بر آن كار. و اثر له:

از همه فارغ شده به آن مشغول گشت.

اثر

( asar ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - هر آن چيز كه پس از هر كار باقى ماند و دلالت بر وجود آن كند. و هنايش. و عمل و كار. و نشان و علامت.

و فايده و قدر. و رونق. و خورشيد اثر ص.: مانند آفتاب تابان و درخشان. و عسكر نصرت اثر: سپاه منصور و مظفر. و اثر پا ا.:

نشان پا و چشپر و سراغ و ريستاد. و اثر داشتن ف م.: فايده داشتن. و عمل كردن و مؤثر واقع شدن. و اثر كردن: عمل كردن. و بى‌اثر ص.: بى‌فايده. و بى‌نشان و علامت.

اثر

( aser ) ص. ع. ساعى و جاهد در فضيلت.

و برگزينندۀ براى خود هر چيز نيكوئى را.

اثر

( asor ) ص. ع. رجل اثر: مرد شريف و صاحب فضيلت. و برگزينندۀ براى خود هر چيز.

نيكوئى را.

اثر

( osor ) ا. ع. جوهر شمشير. و نشان زخم كه پس از بهبودى باقى ماند. و رونق روى.

اثراء

( asrā' ) ع. ج ثرى ( sarā ).

اثراء

( esrā' ) م. ع. چون واوى باشد بسيار مال شدن. و چون يائى بود بسيار شدن ترى زمين يق اثرت الارض اى كثر ثراها. و اثرى المطر يعنى تا ترى زمين رسيد آن باران.

اثراب

( esrāb ) م. ع. سرزنش كردن و نكوهيدن كسى را بر گناه. و اثرب الكبش:

پيه‌ناك گرديد آن قچقار.

اثراد

( esserād ) م. ع. اثرد الخبز:

تريد ساخت آن نان را.

اثرار

( asrār ) ا. ع. زرشك.

اثرارة

( esrārat ) ا. ع. زرشك.

اثرام

( esrām ) م. ع. اثرم گردانيدن كسى را.

اثرب

( asreb ) ا خ. ع. نام مدينۀ منوره.

اثرب

( asrob ) ع. ج ثرب.

اثربى

( asrabiy ) ص. ع. منسوب به مدينۀ منوره.

اثرة

( asrat ) م. ع. اثرت البعير اثرة (از باب نصر): رنديدم باطن سپل شتر را.

اثرة

( esrat ) و ( osrat ) و ( asarat ) ا. فضيلت (اسم مصدر است). و ص. كسى كه چيز هاى خوب را براى خود برگزيند.

اثرة

( esrat ) ص. ع. بزرگوار و شريف و اصيل. وا. هر كار و امر بزرگ لايق مذاكره.

اثرة

( osrat ) و ( asarat ) ا. بقيۀ از علم كه برگزيده و نقل كرده شود از سلف.

اثرة

( osrat ) ا. ع. تنگ سال. و حال ناخوش.

و بزرگوارى موروثى كه زبانزد مردم باشد.

و نشانى كه با آهن در باطن سپل شتر كنند تا بدان در صحرا و بيابان پى آن شتر گيرند. و فعله اثرة ذى اثير: كرد آن را پيش از همه چيز.

اثرة

( osrat ) م. ع. اثر الحديث اثرا و اثارة و اثرة. مر. اثارة.

اثرة

( asarat ) ا. ع. فضيلت و سبقت و برترى (اسم مصدر است). يق له علىّ اثرة: او را بر من فضيلت و برترى و سبقت است.

اثردار

( asar-dār ) ص. پ. مؤثر و با اثر. و واقف و مطلع.

اثردان

( osrodān ) ا. ع. تريد.

اثر طراز

( asar-terāz ) ا. پ. تاريخ نويس و مورخ. و نويسنده و مصنف. و اثر طرازان اجتهاد ج ا خ.: مصنفين كتاب‌هاى مقدس.

اثرم

( asram ) ص. ع. آنكه دندانش از بن برافتاده. و يا دندان پيشين و يا يكى از رباعيات وى افتاده باشد. و يا خاص است با فتادن دندان پيشين. و الاثرم فى العروض ما اجتمع فيه القبض و الخرم و هو فعولن يخرم فيبقى عولن.

اثرماط

( esremmāt ) م. ع. اثرمط السقاء: منتفخ گرديد. و اثرمط الرجل:

از غلبۀ خشم برآماسيده گرديد آن مرد.

اثرمان

( asramāne ) ا. بصيغۀ تثنيه. ع شب و روز.

اثرنباج

( esrenbāj ) م. ع. اثرنبج جلد الحمل اذا شوى فيبس اعاليه: بسيار برشته شد پوست آن بره.

اثرنتاء

( esrentā' ) م. ع. اثرنتى الرجل: بسيار شد گوشت سينۀ آن مرد.

اثرى

( asrā ) ص. ع رجل اثرى: مرد بسيار مال.

اثرى

( osrā ) ص. ع. فضيلت دارنده.

و كسى كه چيزهاى خوب براى خود برگزيند (اسم مصدر است).

اثرى

( asariy ) ص. ع. منسوب به اثر كه بمعنى خبر و سنت آن حضرت صلى اللّه عليه و آله باشد.

اثط

( asatt ) ص. ع. رجل اثط:

مرد كوسه و كلان شكم. و عارض اثط:

رخسار افتاده موى.

اثطاط

( astāt ) ج. ع. ثطّ.

اثعار

( es'ār ) م. ع. اثعر اثعارا:

تجسس اخبار كرد بدروغ.

اثعال

( es'āl ) م. ع. اثعل الضيفان اثعالا: بسيار شدند مهمانان. و اثعل الاجر:

عظيم شد مزد. و اثعل القوم علينا: خلاف كردند آن گروه بر ما. و اثعل الامر: سخت گرديد آن كار به نحوى كه شخص نمى‌داند كجا روى آورد.

و اثعلت الارض: روباه‌ناك شد آن زمين.