برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۱۴

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۰۰–

او را. و بازداشت او را. و اجل الشر عليهم اجلا (از باب ضرب و نصر): بد كرد با ايشان و برانگيخت شر را بر ايشان.

و اجل لاهله: كسب كرد و گرد آورد مال را براى عيال خود. و حيله كرد براى عيال خود.

اجل

( ejl ) و ( ajl ) ا. ع. از بهر و از براى و به سبب و بجهت و فعلته من اجلك و فعلته اجلك ( ajalka ): كردم آن كار را از بهر تو. و من اجل ذلك: از اين جهت.

اجل

( ejl ) ا ج. ع. گله‌اى از نر گاوان وحشى و گلۀ شتران و آهوان. وا. دردى كه از ناهموارى بالين در گردن بهم رسد. ج:

آجال.

اجل

( ejl ) م. ع. اجل الرجل. اجلا:

درد گرفت گردن آن مرد از ناهموارى بالين.

اجل

( ojl ) ع. ج اجيل.

اجل

( ajal ) ا. ع. مدت و مهلت در هر چيز. و نهايت زمان عمر. و نهايت مدت اداى قرض. ج: آجال. و بمعنى آرى مانند نعم - ولى اجل را بهتر است كه در جواب تصديق و نعم را در جواب استفهام گويند مثلا در جواب سوف تذهب بايد اجل گفت و در جواب أ تذهب نعم.

اجل

( ajal ) م. ع. اجل اجلا و اجولا (از باب سمع): پس ماند و درنگ كرد.

اجل

( ajal ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - زمان مردن و هنگام مرگ. و اجل گيا:

ريشه‌اى سمى كه بيش نيز گويند. و اجل گشته ص.: كسى كه مدت عمر و زندگانى وى سر آمده باشد. و اجل مسمى ا.: روز رستخيز و روز قيامت. و اجل رسيدن ف ل: رسيدن مدت عمر و زندگانى سرآمدن.

اجل

( ejjal ) و ( ojjal ) ا. ع. بز نر كوهى.

اجل

( ajall ) ص. ع. بزرگتر. و بزرگ‌قدرتر. و تواناتر و قوى‌تر. و مهمتر.

اجلاء

( ejlā' ) م. ع. اجلى فلان اجلاء:

رفت فلان از خانمان. و يا بواسطۀ قحط رفت از خانمان. و اجلاه الجدب: بيرون كرد او را قحط از خانمان. و اجلى هو: دور شد او و تيز رفت.

اجلاب

( ajlāb ) ع. ج جلب ( jalab ).

اجلاب

( ejlāb ) م. ع. ترسانيدن. و فراهم آوردن. و اجلب القوم: فراهم آمدند و بانگ كردند آن گروه. و اجلب لاهله:

حيله نمود براى اهل خود و كسب كرد. و اجلب الفرس: زجر كرد آن اسب را.

و اجلب على فرسه: بانگ زد بر اسب خود وقت دوانيدن تا درگذرد. و اجلب الدم خشك گرديد آن خون. و اجلب الجزح:

پوست فراهم آورد آن ريش و به شد. و اجلب القتب: بچرم خام پوشانيد آن پالان را تا خشك گرديد. و اجلب فلانا: يارى داد فلان را. و اجلب العوذة: در چرم دوخت تعويذ را. و اجلبت ابله: نر زادند شتران او.

اجلاد

( ajlād ) ا. ع. اجلاد الانسان:

تن مردم و كالبد آن. ج. اجالد ( ajāled ) و نيز اجلاد. ج جلد ( jald ) و ( jeld ) و جليد ( jalid ).

اجلاد

( ejlād ) م. ع. اجلدت الارض اجلادا: پشك زده گرديد زمين. و القوم اجلدوا (مجهولا) اى اصابهم الجليد.

و اجلده اليه: مضطر كرد او را بسوى وى.

اجلاس

( ejlās ) م. ع. اجلسه اجلاسا: نشانيد او را.

اجلاس

( ejlās ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - انجمن و مجلسى كه در آن براى مهم و پيشرفت كار و قطع نزاع و دعوا گفتگو كنند. و اجتماع و هم‌نشينى و انجمن. و اجلاس داشتن ف ل.: انجمن داشتن و جمع شدن در محلى جهت مشاوره و اجلاس كردن: اجتماع كردن و مشاوره نمودن در كار.

اجلاف

( ajlāf ) ا. ع. لاشۀ گوسپند سر و پا بريدۀ بى‌پوست. و ج جلف ( jelf ) و جليف ( jalif ).

اجلاف

( ejlāf ) م. ع. رنديدن گل از سر خم.

اجلاف

( ajlāf ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - مردم سفله و فرومايه. و ستمگار. و لوطى اجلاف: مردم ظريف فرومايه و سبك.

اجلاك

( ajlāka ) و ( ejlāka ) ا. ع.

فعلته من اجلاك: كردم آن را از بهر تو.

اجلال

( ajlāl ) ع. ج جل ( joll ).

اجلال

( ejlāl ) م. ع. فعله من اجلالك:

كرد آن را از بهر تو و كذلك فعله من اجل اجلالك.

اجلال

( ejlāl ) م. ع. توانا گرديدن. و ضعيف شدن. و اجله اجلالا: بزرگ‌قدر گردانيد او را. و ما اجلنى و لا احشانى.

نداد مرا نه ماده شتر جليله و نه شتر ريزه. و ما اجلنى و ما ادقنى: نداد مرا نه زياد و نه كم. و نيز اجلال: توانا گرديدن. و ضعيف شدن.

اجلال

( ejlāl ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - تعظيم و تكريم و احترام و توقير. و بزرگوارى.

اجلة

( ejlat ) ا خ. ع. نام دهى در يمامه.

اجلة

( ajellat ) ع. ج جلال و جليل.

( jalil ).

اجلج

( ajlaj ) ص. ع. هودج پست سقف كه بر اطرافش ديوار نباشد. و گاو بى‌سرون.

ج: جلج ( joloj ). و مردى كه پيش سر او كم موى باشد و اطراف سروى داراى موى بود.

و كل كه اول درجۀ آن را انزع گويند پس اجلج