او را. و بازداشت او را. و اجل الشر عليهم اجلا (از باب ضرب و نصر): بد كرد با ايشان و برانگيخت شر را بر ايشان.
و اجل لاهله: كسب كرد و گرد آورد مال را براى عيال خود. و حيله كرد براى عيال خود.
اجل
( ejl ) و ( ajl ) ا. ع. از بهر و از براى و به سبب و بجهت و فعلته من اجلك و فعلته اجلك ( ajalka ): كردم آن كار را از بهر تو. و من اجل ذلك: از اين جهت.
اجل
( ejl ) ا ج. ع. گلهاى از نر گاوان وحشى و گلۀ شتران و آهوان. وا. دردى كه از ناهموارى بالين در گردن بهم رسد. ج:
آجال.
اجل
( ejl ) م. ع. اجل الرجل. اجلا:
درد گرفت گردن آن مرد از ناهموارى بالين.
اجل
( ojl ) ع. ج اجيل.
اجل
( ajal ) ا. ع. مدت و مهلت در هر چيز. و نهايت زمان عمر. و نهايت مدت اداى قرض. ج: آجال. و بمعنى آرى مانند نعم - ولى اجل را بهتر است كه در جواب تصديق و نعم را در جواب استفهام گويند مثلا در جواب سوف تذهب بايد اجل گفت و در جواب أ تذهب نعم.
اجل
( ajal ) م. ع. اجل اجلا و اجولا (از باب سمع): پس ماند و درنگ كرد.
اجل
( ajal ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - زمان مردن و هنگام مرگ. و اجل گيا:
ريشهاى سمى كه بيش نيز گويند. و اجل گشته ص.: كسى كه مدت عمر و زندگانى وى سر آمده باشد. و اجل مسمى ا.: روز رستخيز و روز قيامت. و اجل رسيدن ف ل: رسيدن مدت عمر و زندگانى سرآمدن.
اجل
( ejjal ) و ( ojjal ) ا. ع. بز نر كوهى.
اجل
( ajall ) ص. ع. بزرگتر. و بزرگقدرتر. و تواناتر و قوىتر. و مهمتر.
اجلاء
( ejlā' ) م. ع. اجلى فلان اجلاء:
رفت فلان از خانمان. و يا بواسطۀ قحط رفت از خانمان. و اجلاه الجدب: بيرون كرد او را قحط از خانمان. و اجلى هو: دور شد او و تيز رفت.
اجلاب
( ajlāb ) ع. ج جلب ( jalab ).
اجلاب
( ejlāb ) م. ع. ترسانيدن. و فراهم آوردن. و اجلب القوم: فراهم آمدند و بانگ كردند آن گروه. و اجلب لاهله:
حيله نمود براى اهل خود و كسب كرد. و اجلب الفرس: زجر كرد آن اسب را.
و اجلب على فرسه: بانگ زد بر اسب خود وقت دوانيدن تا درگذرد. و اجلب الدم خشك گرديد آن خون. و اجلب الجزح:
پوست فراهم آورد آن ريش و به شد. و اجلب القتب: بچرم خام پوشانيد آن پالان را تا خشك گرديد. و اجلب فلانا: يارى داد فلان را. و اجلب العوذة: در چرم دوخت تعويذ را. و اجلبت ابله: نر زادند شتران او.
اجلاد
( ajlād ) ا. ع. اجلاد الانسان:
تن مردم و كالبد آن. ج. اجالد ( ajāled ) و نيز اجلاد. ج جلد ( jald ) و ( jeld ) و جليد ( jalid ).
اجلاد
( ejlād ) م. ع. اجلدت الارض اجلادا: پشك زده گرديد زمين. و القوم اجلدوا (مجهولا) اى اصابهم الجليد.
و اجلده اليه: مضطر كرد او را بسوى وى.
اجلاس
( ejlās ) م. ع. اجلسه اجلاسا: نشانيد او را.
اجلاس
( ejlās ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - انجمن و مجلسى كه در آن براى مهم و پيشرفت كار و قطع نزاع و دعوا گفتگو كنند. و اجتماع و همنشينى و انجمن. و اجلاس داشتن ف ل.: انجمن داشتن و جمع شدن در محلى جهت مشاوره و اجلاس كردن: اجتماع كردن و مشاوره نمودن در كار.
اجلاف
( ajlāf ) ا. ع. لاشۀ گوسپند سر و پا بريدۀ بىپوست. و ج جلف ( jelf ) و جليف ( jalif ).
اجلاف
( ejlāf ) م. ع. رنديدن گل از سر خم.
اجلاف
( ajlāf ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - مردم سفله و فرومايه. و ستمگار. و لوطى اجلاف: مردم ظريف فرومايه و سبك.
اجلاك
( ajlāka ) و ( ejlāka ) ا. ع.
فعلته من اجلاك: كردم آن را از بهر تو.
اجلال
( ajlāl ) ع. ج جل ( joll ).
اجلال
( ejlāl ) م. ع. فعله من اجلالك:
كرد آن را از بهر تو و كذلك فعله من اجل اجلالك.
اجلال
( ejlāl ) م. ع. توانا گرديدن. و ضعيف شدن. و اجله اجلالا: بزرگقدر گردانيد او را. و ما اجلنى و لا احشانى.
نداد مرا نه ماده شتر جليله و نه شتر ريزه. و ما اجلنى و ما ادقنى: نداد مرا نه زياد و نه كم. و نيز اجلال: توانا گرديدن. و ضعيف شدن.
اجلال
( ejlāl ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - تعظيم و تكريم و احترام و توقير. و بزرگوارى.
اجلة
( ejlat ) ا خ. ع. نام دهى در يمامه.
اجلة
( ajellat ) ع. ج جلال و جليل.
( jalil ).
اجلج
( ajlaj ) ص. ع. هودج پست سقف كه بر اطرافش ديوار نباشد. و گاو بىسرون.
ج: جلج ( joloj ). و مردى كه پيش سر او كم موى باشد و اطراف سروى داراى موى بود.
و كل كه اول درجۀ آن را انزع گويند پس اجلج