احتفا البقل. و چون واوى بود برهنه پا رفتن. و احتفى البقل: از بيخ بركنده تره را. و احتفاه و به: نوازش فراوان كرد.
و فرح و سرور ظاهر نمود از او. و بسيار پرسيد از حال او.
احتفاد
( ehtefād ) م. ع احتفد احتفادا بشتاب رفت. و شتافت بطاعت و خدمت.
احتفار
( ehtefār ) م. ع احتفر الارض احتفارا: كند آن زمين را به آهن. و احتفر الشئى. پاك كاويد آن چيز را مثل اينكه زمين را به آهن مىكنند.
احتفاز
( ehtefāz ) م. ع احتفز احتفازا:
بر سر دو پا نشست. و فراهم آمد. و خويشتن را در چيد و راست نشست بر سرين. و احتفز للامر: دامن برچيد براى آن كار و آماده شد.
و احتفز فى مشيته. برانگيخته شد. و كوشش نمود در رفتن.
احتفاظ
( ehtefāz ) م. ع نگاهداشتن - و يعدى بالباء. و احتفظ زيد: بخشم شد زيد. و احتفظه لنفسه: مخصوص كرد آن را براى خود.
احتفاف
( ehtefāf ) م. ع احتفت المراة وجهها من الشعر احتفافا:
برهنه و ساده كرد آن زن روى خود را از موى براى بزك و زينت و بند انداخت. و احتفت المراة. فرمان داد آن زن كسى را كه موهايش را بافته پس سر اندازد. و احتفت النبت.
بريد آن گياه را از زمين. و احتف حوله:
طواف كرد و گرداگرد آمد آن را. و نيز احتفاف:
خوردن آنچه در ديگ باشد از طعام. و اشتفاف:
خوردن آنچه در جام باشد از شراب.
احتفال
( ehtefāl ) م. ع. مبالغه نمودن.
و واضح كردن. و نيك قيام نمودن بكارها. و احتفل احتفالا: آراسته شد و زينت گرفت.
و احتفل الماء: گرد آمد آب. و احتفل الوادى بالسيل: بسيار پر شد آن وادى از سيل. و احتفل القوم: گرد آمدند آن گروه.
و احتفل الفرس: خود را مانده وانمود كرد آن اسب بر سوار درصورتىكه هنوز قوت دويدن دارد. و احتفل الطريق: پيدا و هويدا شد آن راه. و ما احتفل به: باك نداشت از آن.
احتفان
( ehtefān ) م. ع. هر دو دست را بر زير زانوى كسى گذرانيده برداشتن آن را.
و احتفن الشجر: بركند آن درخت را از بيخ.
و احتفن الشى: فرا گرفت آن چيز را از خويش.
احتقاب
( ehteqāb ) م. ع. احتقبه احتقابا: ذخيره نهاد آن را. و بست آن را در دنبالۀ پالان و يا چوب پالان. و احتقب الاثم: برداشت آن گناه را.
احتقاد
( ehteqād ) م. ع. احتقد المطر احتقادا: ايستاد باران.
احتقار
( ehteqār ) م. ع. حقير و خوار شمردن كسى را.
احتقاق
( ehteqāq ) ا. ع. خصومت.
احتقاق
( ehteqāq ) م. ع. احتق المال احتقاقا: فربه شدند شتران. و احتق الفرس: باريك ميان شد آن اسب. و احتقت به الطعنة: كشت او را بضرب نيزه.
يا رسيد آن ضرب در سرسرين وى كه در آن استخوان ران است. و احتقا: با هم خصومت كردند.
احتقان
( ehteqān ) م. ع. احتقنه احتقانا: بازداشت آن را و نگاهداشت. و احتقن المريض: اماله كرد آن بيمار را و رسانيد دوا را به باطن آن به اماله. و احتقن المريض: حبس شد بول آن بيمار. و احتقنت الروضة: مشرف شد اطراف آن باغ بر ميان آن.
احتقان
( ehteqān ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - حقنه و اماله. و باصطلاح طب احتقان كردن ف م.: داخل كردن داروئى در بدن خواه از راه طبيعى مانند راه مقعد و مجراى بول و مجراى رحم و يا از راه غير طبيعى مانند راه تحت جلدى.
احتكاء
( ehtekā' ) م. ع. چون مهموز باشد يق احتكا العقدة يعنى گره بست.
و چون يائى بود يق احتكى امرى: استوار شد كار من. و سمعت الاحاديث فما احتكى فى صدرى منهاشى يعنى نخليد.
احتكار
( ehtekār ) م. ع. نگاهداشتن غله تا بگرانى فروشد.
احتكاك
( ehtekāk ) م. ع. احتك راسى احتكاكا: محتاج بخاريدن گشت سرمن. و احتك به: خويشتن را در ماليد بوى. و احتك فى صدرى: خليد در دل من.
احتكاك
( ehtekāk ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - خارش و حكه.
احتكال
( ehtekāl ) م. ع. احتكل احتكالا:
دشوار شد. و آموخت زبان عجمى را بعد از زبان عربى.
احتكام
( ehtekām ) م. ع. با همديگر نزد حاكم شدن. و احتكم عليه: حكم كرد بر وى در كارى. و حاكم گرديد.
احتلاب
( ehtelāb ) م. ع.
دوشيدن.
احتلاج
( ehtelāj ) م. ع. احتلج حقه احتلاجا. گرفت حق آن را.
احتلاز
( ehtelāz ) م. ع احتلز حقه احتلازا: گرفت حق آن را.
احتلاس
( ehtelās ) م. ع. احتلس النبت احتلاسا: بسيار گرديد گياه و پوشيد زمين را.