برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۲۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۰۹–

احتفا البقل. و چون واوى بود برهنه پا رفتن. و احتفى البقل: از بيخ بركنده تره را. و احتفاه و به: نوازش فراوان كرد.

و فرح و سرور ظاهر نمود از او. و بسيار پرسيد از حال او.

احتفاد

( ehtefād ) م. ع احتفد احتفادا بشتاب رفت. و شتافت بطاعت و خدمت.

احتفار

( ehtefār ) م. ع احتفر الارض احتفارا: كند آن زمين را به آهن. و احتفر الشئى. پاك كاويد آن چيز را مثل اينكه زمين را به آهن مى‌كنند.

احتفاز

( ehtefāz ) م. ع احتفز احتفازا:

بر سر دو پا نشست. و فراهم آمد. و خويشتن را در چيد و راست نشست بر سرين. و احتفز للامر: دامن برچيد براى آن كار و آماده شد.

و احتفز فى مشيته. برانگيخته شد. و كوشش نمود در رفتن.

احتفاظ

( ehtefāz ) م. ع نگاهداشتن - و يعدى بالباء. و احتفظ زيد: بخشم شد زيد. و احتفظه لنفسه: مخصوص كرد آن را براى خود.

احتفاف

( ehtefāf ) م. ع احتفت المراة وجهها من الشعر احتفافا:

برهنه و ساده كرد آن زن روى خود را از موى براى بزك و زينت و بند انداخت. و احتفت المراة. فرمان داد آن زن كسى را كه موهايش را بافته پس سر اندازد. و احتفت النبت.

بريد آن گياه را از زمين. و احتف حوله:

طواف كرد و گرداگرد آمد آن را. و نيز احتفاف:

خوردن آنچه در ديگ باشد از طعام. و اشتفاف:

خوردن آنچه در جام باشد از شراب.

احتفال

( ehtefāl ) م. ع. مبالغه نمودن.

و واضح كردن. و نيك قيام نمودن بكارها. و احتفل احتفالا: آراسته شد و زينت گرفت.

و احتفل الماء: گرد آمد آب. و احتفل الوادى بالسيل: بسيار پر شد آن وادى از سيل. و احتفل القوم: گرد آمدند آن گروه.

و احتفل الفرس: خود را مانده وانمود كرد آن اسب بر سوار درصورتى‌كه هنوز قوت دويدن دارد. و احتفل الطريق: پيدا و هويدا شد آن راه. و ما احتفل به: باك نداشت از آن.

احتفان

( ehtefān ) م. ع. هر دو دست را بر زير زانوى كسى گذرانيده برداشتن آن را.

و احتفن الشجر: بركند آن درخت را از بيخ.

و احتفن الشى: فرا گرفت آن چيز را از خويش.

احتقاب

( ehteqāb ) م. ع. احتقبه احتقابا: ذخيره نهاد آن را. و بست آن را در دنبالۀ پالان و يا چوب پالان. و احتقب الاثم: برداشت آن گناه را.

احتقاد

( ehteqād ) م. ع. احتقد المطر احتقادا: ايستاد باران.

احتقار

( ehteqār ) م. ع. حقير و خوار شمردن كسى را.

احتقاق

( ehteqāq ) ا. ع. خصومت.

احتقاق

( ehteqāq ) م. ع. احتق المال احتقاقا: فربه شدند شتران. و احتق الفرس: باريك ميان شد آن اسب. و احتقت به الطعنة: كشت او را بضرب نيزه.

يا رسيد آن ضرب در سرسرين وى كه در آن استخوان ران است. و احتقا: با هم خصومت كردند.

احتقان

( ehteqān ) م. ع. احتقنه احتقانا: بازداشت آن را و نگاهداشت. و احتقن المريض: اماله كرد آن بيمار را و رسانيد دوا را به باطن آن به اماله. و احتقن المريض: حبس شد بول آن بيمار. و احتقنت الروضة: مشرف شد اطراف آن باغ بر ميان آن.

احتقان

( ehteqān ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - حقنه و اماله. و باصطلاح طب احتقان كردن ف م.: داخل كردن داروئى در بدن خواه از راه طبيعى مانند راه مقعد و مجراى بول و مجراى رحم و يا از راه غير طبيعى مانند راه تحت جلدى.

احتكاء

( ehtekā' ) م. ع. چون مهموز باشد يق احتكا العقدة يعنى گره بست.

و چون يائى بود يق احتكى امرى: استوار شد كار من. و سمعت الاحاديث فما احتكى فى صدرى منهاشى يعنى نخليد.

احتكار

( ehtekār ) م. ع. نگاهداشتن غله تا بگرانى فروشد.

احتكاك

( ehtekāk ) م. ع. احتك راسى احتكاكا: محتاج بخاريدن گشت سرمن. و احتك به: خويشتن را در ماليد بوى. و احتك فى صدرى: خليد در دل من.

احتكاك

( ehtekāk ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - خارش و حكه.

احتكال

( ehtekāl ) م. ع. احتكل احتكالا:

دشوار شد. و آموخت زبان عجمى را بعد از زبان عربى.

احتكام

( ehtekām ) م. ع. با همديگر نزد حاكم شدن. و احتكم عليه: حكم كرد بر وى در كارى. و حاكم گرديد.

احتلاب

( ehtelāb ) م. ع.

دوشيدن.

احتلاج

( ehtelāj ) م. ع. احتلج حقه احتلاجا. گرفت حق آن را.

احتلاز

( ehtelāz ) م. ع احتلز حقه احتلازا: گرفت حق آن را.

احتلاس

( ehtelās ) م. ع. احتلس النبت احتلاسا: بسيار گرديد گياه و پوشيد زمين را.