برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۲۵

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۱۱–

و نبناد.

احتياطا

( ehtiātan ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - از روى بصيرت. و با هوشيارى.

و با احتياط.

احتياطات

( ehtiātāt ) ج ا. پ. مأخوذ از تازى - احتياطها.

احتياطانه

( ehtiātāne ) ص و م ف. پ.

- مأخوذ از تازى - بااحتياط.

احتياك

( ehtiāk ) م. ع. احتاك بالثوب احتياكا: در خود پيچيد آن جامه را. و پشت و ساقها را بفوطه بسته نشست.

احتيال

( ehtiāl ) م. ع. حيله و مكر و تزوير و غدر. و قوت و جودت نظر. و قدرت بر تصرف در امور.

احتيال

( ehtiāl ) م. ع. مر. احتوال.

احتئمام

( ehtemām ) م. ع. احتام احتئماما: بريد.

احث

( ahass ) ص. ع. برانگيزنده‌تر.

احثاء

( ehsā' ) م. ع. احثت الخيل البلاد: كوفتند سواران شهرها را باسم اسبان.

احثاث

( ehsās ) م. ع. احثه عليه احثاثا: برافزوليد او را بر آن.

احثار

( ehsār ) م. ع. كفيدن شكوفۀ خرما پيش از غوره گرديدن دانۀ وى يق احثر النخل.

احثال

( ehsal ) م. ع. خورش بد دادن كودك را و بد پرورانيدن آن را. و احثله الدهر: موافقت نكرد با وى زمانه.

احج

( ahaj ) و

احجا

( ahjā ) ص. ع.

يق ما احج به: چه سزاوار است به آن.

و كذلك ما احجاه.

احج

( ahajj ) رأس احج: سرسخت.

و فرس احج: اسبى كه خوى افكند. و اسبى كه در رفتن سمهاى پا را بجاى سمهاى دست نهد.

احجاء

( ahjā' ) ع. ج حجاة و حجى ( hejā )

احجاب

( ahjāb ) ع. ج حجاب.

احجاج

( ehjāj ) م. ع. بحج فرستادن.

و برانگيختن براى حج كردن.

احجار

( ahjār ) ع. ج حجر ( hajar ) و ( hejr ). و احجار الخيل: اسبان كه براى نسل نگاهدارند. و احجار الزيت ج ا خ.: سنگهائى در اندرون مدينۀ منوره كه زيّاتان بر آنها اندكى زيت مى‌گذاشتند. و احجار المراء. قبا كه خارج مدينۀ منوره است.

احجاز

( ehjāz ) م. ع. احجز احجازا:

به حجاز آمد.

احجال

( ahjāl ) ع. ج حجل ( hajl ) و ( hejl ) و ( hejel ) و ( hejjel ).

احجال

( ehjāl ) م. ع. احجل البعير احجالا: بند از دست چپ آن اشتر برداشته بر دست راست وى نهاد.

احجام

( ehjām ) م. ع احجم عنه احجاما: باز ايستاد از آن و از بيم پسپا شد. و احجم الثدى: بر آمد آن پستان و بلند گرديد. و احجمت المراة للمولود: نخست يكبار شير داد آن زن بچه را.

احجان

( ehjān ) م. ع احجن الثمام:

برگ برآورد گياه يز.

احجة

( ehejjat ) ع. ج حجاج و حجاج.

احجر

( ahjor ) ع. ج حجر ( hajar ).

احجن

( ahjan ) ص. ع. كوزپشت. و كج.

و صقر احجن المخالب: چرغ كج چنگال. و شعر احجن: موى مرغول فروهشته.

احجوة

( ohjovvat ) و

احجية

( ohjiyat ) ا. چيستان. ج. احاجى.

احد

( ahd ) م. ع. احد احدا (از باب سمع). پيمان بست.

احد

( ahad ) ا. ع يكى. و يكم و نخستين عدد. - و در مذكر و مونث هر دو استعمال مى‌شود قوله تعالى: مٰا كٰانَ مُحَمَّدٌ أَبٰا أَحَدٍ مِنْ رِجٰالِكُمْ‌ و قوله: يٰا نِسٰاءَ اَلنَّبِيِّ لَسْتُنَّ كَأَحَدٍ مِنَ اَلنِّسٰاءِ‌. و الاحد ا خ.:

خداوند عالميان. و يوم الاحد ا.: روز يكشنبه. و احد عشر: يازده. و احدكم:

يكى از شما. و احد الاحدين: كلمۀ مدح يق فلان احد الاحدين: فلان بيهمتاست.

و كل احد: هر يكى. و ما فى الدار احد: نيست در خانه كسى.

احد

( ohod ) ا خ. ع. نام كوهى در مدينۀ منوره.

احد

( ohod ) ا خ. پ. نام يكى از غزوه‌هاى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله كه در سال سيوم هجرت در دامنۀ كوه احد واقع شد و در اين جنگ ابو سفيان پدر معاويه و زنش هند دختر عتبه و مادر معاويه رئيس مشركين بودند و مخصوصا هند با پانزده نفر زن دف مى‌نواختند و گريه بر كشتگان بدر مى‌كردند و مسلمين را تحريض بر جنگ مسلمانان مى‌نمودند.

و عدۀ مشركين سه هزار نفر و عدۀ مسلمين در روز شنبۀ هفتم شوال كه جنگ واقع شد هفتصد نفر و چون مسلمين تخلف از اوامر آن حضرت صلى اللّه عليه و آله كردند شكست بر آنها واقع شد و حمزۀ سيد الشهداء عموى آن حضرت شهيد گرديد. و عدۀ شهداى مسلمانان هفتاد نفر و عدۀ كشتگان مشركين بيست و دو نفر بودند. و دندانهاى رباعى آن بزرگوار را شكستند و صورت مباركش را خراشيدند.

و كردار زشت هند در اين جنگ بتفصيل در تواريخ مسطور است.

احد

( ahadd ) ص. ع برنده‌تر و تندتر و تيزتر.