برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۲۷

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۱۳–

احديداب

( ehdidāb ). ع م. احدودب احديدابا: گوژپشت گرديد و احدودب الرجل خم گرفت ريگ توده.

احديداق

( ehdidāq ) م. ع. احدود قوابه احديداقا: احاطه كردند آن را.

احذ

( ahazz ) ص. ع. سبك‌دست. و لاغر نزار. و شتر تيزرو كه روز پنجم آب خورد. و كار زشت و سخت. ج: حذّ. و فرس احذ: اسب بركنده دم و يا دم بريده. وا. به اصطلاح عروض بحر كامل كه در آن تصرف حذذ كرده باشند.

احذاء

( ehzā' ) م. ع. چون واوى باشد يق احذاه النعل: كفش در پاى او كرد. و احذى زيدا: عطا داد زيد را. و چون يائى بود يق احذاه: داد او را بهره‌اى از غنيمت.

احذار

( ahzār ) ا. ع. آگاهى و هوشيارى.

و هو ابن احذار: او هوشيار و با پرهيز است.

احذال

( ehzāl ) م. ع. احذل البكاء العين: حاذلة گردانيد گريه چشم را و كذلك احذل الحر العين. مر. حاذلة.

احذاق

( ahzāq ) ع. ج حذقة.

احذر

( ahzar ) ص. ع. هوشيارتر و دورانديش‌تر.

احذيرار

( ehzirār ) م. ع. احذار احذيرارا: در خشم شد.

احر

( aharr ) ص. ع. گرم‌تر. و لطيف‌تر و هو احر منه حسنا: او لطيف‌تر است از او در حسن و خوبى.

احراء

( ahrā' ) ع. ج حرا و حرى.

احراء

( ehrā' ) م. ع. احراه الزمان احراء: كاسته گردانيد او را روزگار. و ما احراه به: چه سزاوار است او. و كذلك ما احربه.

احراب

( ahrāb ) ا خ. ع. نام موضعى.

احراب

( ehrāb ) م. ع. احرب النخل احرابا: شكوفه آورد آن خرما بن. و احرب فلانا: دلالت كرد فلان را بر تاراج مال دشمن. و احرب الحرب: برانگيخت جنگ را.

احراث

( ehrās ) م. ع. احرث الدابة احراثا: لاغر كرد آن ستور را از بسيارى راندن در سوارى.

احراج

( ahrāj ) ع. ج حرج.

احراج

( ehrāj ) م. ع. احرج الصلوة.

احراجا: حرام گردانيد نماز را. و احرج الرجل امراته بتطليقه: حرام گردانيد آن مرد زن خود را بطلاق. احرجت فلانا:

در گناه انداختم فلان را. و احرجه اليه:

مضطر كردانيد او را بسوى آن.

احراح

( ahrāh ) ع. ج حرح.

احراد

( ehrād ) م. ع. احرده احرادا:

تنها كرد او را. و احرد فى السير: شتافت.

احرار

( ahrār ) ع. ج حرّ.

احرار

( ahrār ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - مردمان آزاد. و مردمان جوانمرد و كريم. و مردمان برگزيده.

احرار

( ehrār ) م. ع. احر النهار احرارا: گرم شد روز. و احر الرجل:

خداوند شتران تشنه گرديد آن مرد.

احراز

( ahrāz ) ع. ج حرز و حرز.

احراز

( ehrāz ) م. ع. استوار كردن. و احرز الاجر: گرد آورد مزد را و گرفت مزد را.

و احرز فرجها: بازداشت عورت خود را از زنا. و احرز المكان الرجل: پناه داد آنجاى آن مرد را و در حرز كرد او را.

احراز

( ehrāz ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - نصرت و حمايت. و احراز كردن ف م.:

حمايت دادن.

احراس

( ahrās ) ع. ج حرس و ج ج حارس.

احراس

( ehrās ) م. ع. احرس فلان بالمكان: مقيم شد فلان در آنجا روزگارى.

احراش

( ehrāc ) م. ع. احرش الهناء البعير: آبله‌ناك گردانيد قطران آن شتر را.

احراض

( ahrāz ) ع. ج حرض و حرض و حريض.

احراض

( ehrāz ) م. ع. خداوند معدۀ فاسد گردانيدن. و بيمار افگندن. و احرضه الله:

بيمار افگند او را خداى. و احرض الرجل پدر فرزند ناخلف شد آن مرد. و احرضه المرض: گداخت بيمارى بدن وى را و نزديك بمرگ گردانيد او را

احراف

( ehrāf ) م. ع. ورزه كردن. و كسب نمودن براى عيال. و پاداش نيكى يا بدى دادن.

و احرف ناقتة: لاغر گردانيد ماده شتر خود را. و احرف الرجل: خداوند مال افزوده و باصطلاح آمده گرديد آن مرد.

احراق

( ehrāq ) م. ع. احرقه بالنار احراقا: نيك سوزانيد آن را بآتش. و نيز احراق:

اذيت رسانيدن و حروقة ساختن. مر. حروقة.

احرام

( ahrām ) ع. ج حرم و حريم.

احرام

( ehrām ) م. ع. احرم احراما:

در حرم درآمد. و در ماههاى حرام داخل شد. و در حرمتى داخل گرديد كه هتك آن روا نباشد.

و احرم الشى: حرام گردانيد آن چيز را. و احرمت المراة: حايض شد آن زن. و احرام الحاج: بكارى در آمد آن حاجى كه بسبب وى حرام شد چيزى كه بر او حلال بود. و كذلك احرم المعتمر. و احرم فلانا: برد فلان را و چيره شد بقمار بروى. و احرمه: باز داشت او را. و بى‌بهره گردانيد از چيزى و محروم ساخت. الحديث يحرم الرجل فى الغضب اى يحلف.

احرام

( ehrām ) ا. ع. قصد دخول در حج و يا عمره. و داخل كردن شخص نفس خود را در چيزى كه حرام مى‌كند بر او آنچه را كه از پيش بر وى حلال بود و منه تكبيرة الاحرام.