احديداب
( ehdidāb ). ع م. احدودب احديدابا: گوژپشت گرديد و احدودب الرجل خم گرفت ريگ توده.
احديداق
( ehdidāq ) م. ع. احدود قوابه احديداقا: احاطه كردند آن را.
احذ
( ahazz ) ص. ع. سبكدست. و لاغر نزار. و شتر تيزرو كه روز پنجم آب خورد. و كار زشت و سخت. ج: حذّ. و فرس احذ: اسب بركنده دم و يا دم بريده. وا. به اصطلاح عروض بحر كامل كه در آن تصرف حذذ كرده باشند.
احذاء
( ehzā' ) م. ع. چون واوى باشد يق احذاه النعل: كفش در پاى او كرد. و احذى زيدا: عطا داد زيد را. و چون يائى بود يق احذاه: داد او را بهرهاى از غنيمت.
احذار
( ahzār ) ا. ع. آگاهى و هوشيارى.
و هو ابن احذار: او هوشيار و با پرهيز است.
احذال
( ehzāl ) م. ع. احذل البكاء العين: حاذلة گردانيد گريه چشم را و كذلك احذل الحر العين. مر. حاذلة.
احذاق
( ahzāq ) ع. ج حذقة.
احذر
( ahzar ) ص. ع. هوشيارتر و دورانديشتر.
احذيرار
( ehzirār ) م. ع. احذار احذيرارا: در خشم شد.
احر
( aharr ) ص. ع. گرمتر. و لطيفتر و هو احر منه حسنا: او لطيفتر است از او در حسن و خوبى.
احراء
( ahrā' ) ع. ج حرا و حرى.
احراء
( ehrā' ) م. ع. احراه الزمان احراء: كاسته گردانيد او را روزگار. و ما احراه به: چه سزاوار است او. و كذلك ما احربه.
احراب
( ahrāb ) ا خ. ع. نام موضعى.
احراب
( ehrāb ) م. ع. احرب النخل احرابا: شكوفه آورد آن خرما بن. و احرب فلانا: دلالت كرد فلان را بر تاراج مال دشمن. و احرب الحرب: برانگيخت جنگ را.
احراث
( ehrās ) م. ع. احرث الدابة احراثا: لاغر كرد آن ستور را از بسيارى راندن در سوارى.
احراج
( ahrāj ) ع. ج حرج.
احراج
( ehrāj ) م. ع. احرج الصلوة.
احراجا: حرام گردانيد نماز را. و احرج الرجل امراته بتطليقه: حرام گردانيد آن مرد زن خود را بطلاق. احرجت فلانا:
در گناه انداختم فلان را. و احرجه اليه:
مضطر كردانيد او را بسوى آن.
احراح
( ahrāh ) ع. ج حرح.
احراد
( ehrād ) م. ع. احرده احرادا:
تنها كرد او را. و احرد فى السير: شتافت.
احرار
( ahrār ) ع. ج حرّ.
احرار
( ahrār ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - مردمان آزاد. و مردمان جوانمرد و كريم. و مردمان برگزيده.
احرار
( ehrār ) م. ع. احر النهار احرارا: گرم شد روز. و احر الرجل:
خداوند شتران تشنه گرديد آن مرد.
احراز
( ahrāz ) ع. ج حرز و حرز.
احراز
( ehrāz ) م. ع. استوار كردن. و احرز الاجر: گرد آورد مزد را و گرفت مزد را.
و احرز فرجها: بازداشت عورت خود را از زنا. و احرز المكان الرجل: پناه داد آنجاى آن مرد را و در حرز كرد او را.
احراز
( ehrāz ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - نصرت و حمايت. و احراز كردن ف م.:
حمايت دادن.
احراس
( ahrās ) ع. ج حرس و ج ج حارس.
احراس
( ehrās ) م. ع. احرس فلان بالمكان: مقيم شد فلان در آنجا روزگارى.
احراش
( ehrāc ) م. ع. احرش الهناء البعير: آبلهناك گردانيد قطران آن شتر را.
احراض
( ahrāz ) ع. ج حرض و حرض و حريض.
احراض
( ehrāz ) م. ع. خداوند معدۀ فاسد گردانيدن. و بيمار افگندن. و احرضه الله:
بيمار افگند او را خداى. و احرض الرجل پدر فرزند ناخلف شد آن مرد. و احرضه المرض: گداخت بيمارى بدن وى را و نزديك بمرگ گردانيد او را
احراف
( ehrāf ) م. ع. ورزه كردن. و كسب نمودن براى عيال. و پاداش نيكى يا بدى دادن.
و احرف ناقتة: لاغر گردانيد ماده شتر خود را. و احرف الرجل: خداوند مال افزوده و باصطلاح آمده گرديد آن مرد.
احراق
( ehrāq ) م. ع. احرقه بالنار احراقا: نيك سوزانيد آن را بآتش. و نيز احراق:
اذيت رسانيدن و حروقة ساختن. مر. حروقة.
احرام
( ahrām ) ع. ج حرم و حريم.
احرام
( ehrām ) م. ع. احرم احراما:
در حرم درآمد. و در ماههاى حرام داخل شد. و در حرمتى داخل گرديد كه هتك آن روا نباشد.
و احرم الشى: حرام گردانيد آن چيز را. و احرمت المراة: حايض شد آن زن. و احرام الحاج: بكارى در آمد آن حاجى كه بسبب وى حرام شد چيزى كه بر او حلال بود. و كذلك احرم المعتمر. و احرم فلانا: برد فلان را و چيره شد بقمار بروى. و احرمه: باز داشت او را. و بىبهره گردانيد از چيزى و محروم ساخت. الحديث يحرم الرجل فى الغضب اى يحلف.
احرام
( ehrām ) ا. ع. قصد دخول در حج و يا عمره. و داخل كردن شخص نفس خود را در چيزى كه حرام مىكند بر او آنچه را كه از پيش بر وى حلال بود و منه تكبيرة الاحرام.