احرام
( ehrām ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - دو چادر نادوخته كه در ايام حج يكى را لنگ مانند بر كمر بندند و ديگرى را بر دوش پوشند. و نوعا هنگامى را گويند كه حاجيان لباس دوخته و استعمال خوشبو و اصلاح ريش و سبيل و مجامعت و جز آن را بر خود حرام گردانند. و احرام بستن ف ل و م.: پوشيدن دو چادر احرام.
و نيز قصد و نيت كردن در نماز و جز آن.
احرامى
( ehrāmi ) ا. پ. روفرش و نوعى از پارچۀ محرمات پنبيين يا پشمين كه بروى فرش گسترانند.
احراه
( ahrāho ) ع. يق ما احراه. مر.
احراء.
احرثة
( ahresat ) ع. ج حراث.
احرد
( ahrad ) ص. ع. بخيل و لئيم.
احرد
( ahrad ) ص. ع. ستور مبتلا به بيمارى حردة.
احرس
( ahras ) ص. ع. قديم كهنه.
احرس
( ahros ) ع. ج حرس.
احرش
( ahrac ) ص. ع. دينار احرش:
دينار درشت مهر از جهت نوى و تازگى و ضب احرش: سوسمار درشت.
احرض
( ahraz ) ص. ع. آنكه كرانۀ پلكهاى چشم وى ريخته باشد.
احرف
( ahrof ) ع. ج حرف.
احرماز
( ehremmāz ) م. ع. احرمز احرمازا: تيز خاطر و ذكى گرديد.
احرنباء
( ehrenbā' ) م. ع. احرنبى احرنباء: آمادۀ خشم و بدى گرديد و كذلك احرنبا احرنباء.
احرنجام
( ehrenjām ) م. ع. انبوهى كردن. و ارادۀ كارى كرده باز ايستادن از آن.
و احرنجمت الابل: بر يكديگر افتادند شتران در بازگشتن. و كذلك احر نجم القوم.
احرنفاز
( ehrenfāz ) م. ع. مجتمع شدن يق احرنفز و اللرواح.
احرنفاش
( ehrenfāc ) م. ع. احرنفش احرنفاشا: برآماسيد و منتفخ گرديد از خشم.
و آمادۀ بدى شد.
احرون
( aharrun ) ع. ج حرة ( harrat ).
احرى
( ahrā ) ص. ع. بهتر و نيكتر و خوبتر.
احرياء
( ahriā' ) ع. ج حرىّ.
احريراف
( ehrirāf ) م. ع. احرورف احريرافا: ميل كرد. و برگشت.
احريض
( ehriz ) ا. ع. گل عصفر. و مرد برجا مانده كه برخاستن نتواند. ج: احاريض.
احرين
( aharrin ) ع. ج حرة ( harrat ).
احزاء
( ehzā' ) م. ع. بلند شدن و مشرف گرديدن. و احزى احزاء: ترسيد. و احزى بالشى: دانست آن چيز را. و احزى عليه: تنگ گرفت و دشوارى نمود بر وى.
احزاب
( ahzāb ) ع. ج حزب. و ج ا خ.
گروهى از تازيان كه با هم متفق شده به جنگ آن حضرت صلى اللّه عليه و آله رفتند.
احزاز
( ehzāz ) م. ع. افزون شدن در شرف و كرم. و بر هم سودن دندان از سرما و جز آن.
احزاق
( ehzāq ) م. ع. احزقه احزاقا: بازداشت او را.
احزام
( ahzām ) ع. ج حزم - بمعنى احزاب.
احزام
( ehzām ) م. ع. احزم الفرس احزاما: تنگ ساخت براى آن اسب.
احزان
( ahzān ) ع. ج حزن و حزن.
احزان
( ehzān ) م. ع. احزن المكان احزانا. درشت گرديد آن جاى. و احزن القوم در زمين درشت شدند آن گروه. و احزنه الامر: اندوهگين گردانيد او را آن كار.
احزة
( ahezzat ) ع. ج حزيز.
احزقه
( ohzoqqat ) ص. ع. كلان شكم كوتاه قد كه در رفتن سرين جنباند.
احزم
( ahzam ) ا. ع. زمين درشت برآمده.
و ص. اسب كلان حيزوم و تهيگاه برآمده.
احزم
( ahzam ) ص. ع. با حزمتر. و خردمند و آگاهتر.
احزمة
( ahzemat ) ع. ج حزيم.
احزيزاء
( ehzizā' ) م. ع احزوزء احزيزاء: گرد آمد و مجتمع گرديد. و احزوزء الطاير: ترنجانيد بازوها را آن مرغ و جدا نشد از بيضه.
احزيزام
( ehzizām ) م. ع احزوزم احزيزاما: گرد آمد و پر شد. و احزوزم المكان: درشت گرديد آن جاى. و احزوزم الرجل: كلان شد شكم آن مرد نه از پرى.
احزئلال
( ehze'lāl ) احزال الشى احزئلالا: گرد آمد و مجتمع شد. و احزال فواده: منضم گرديد دل او از بيم. و احزال السحاب فى السير: بلند گرديد ابر. و كذلك احزال البعير فى السير. و احزال الجبل: بلند شده كوه بر كور آب.
احساء
( ahsā' ) ع. ج حسى ( hasy ) و ( hesy ) و ( hesā ).
احساء
( ehsā' ) م. ع. احساه المرق احساء: خورانيد ويرا شور با اندك اندك.
احساب
( ahsāb ) ع. ج حسب.
احساب
( ehsāb ) م. ع. دادن آنچه بدان خشنود شود. و پسند آمدن چيزى يق احسبنى الشى: پسند آمد مرا آن چيز. و كذلك مررت احسبك من رجل و برجلين احسباك و برجال احسبوك. و احسبه فلان: بر بالش نشاند او را و سير خورانيد و سير نوشانيد.
احسار
( ehsār ) م. ع احسر البعير