برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۲۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۱۴–

احرام

( ehrām ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - دو چادر نادوخته كه در ايام حج يكى را لنگ مانند بر كمر بندند و ديگرى را بر دوش پوشند. و نوعا هنگامى را گويند كه حاجيان لباس دوخته و استعمال خوش‌بو و اصلاح ريش و سبيل و مجامعت و جز آن را بر خود حرام گردانند. و احرام بستن ف ل و م.: پوشيدن دو چادر احرام.

و نيز قصد و نيت كردن در نماز و جز آن.

احرامى

( ehrāmi ) ا. پ. روفرش و نوعى از پارچۀ محرمات پنبيين يا پشمين كه بروى فرش گسترانند.

احراه

( ahrāho ) ع. يق ما احراه. مر.

احراء.

احرثة

( ahresat ) ع. ج حراث.

احرد

( ahrad ) ص. ع. بخيل و لئيم.

احرد

( ahrad ) ص. ع. ستور مبتلا به بيمارى حردة.

احرس

( ahras ) ص. ع. قديم كهنه.

احرس

( ahros ) ع. ج حرس.

احرش

( ahrac ) ص. ع. دينار احرش:

دينار درشت مهر از جهت نوى و تازگى و ضب احرش: سوسمار درشت.

احرض

( ahraz ) ص. ع. آنكه كرانۀ پلكهاى چشم وى ريخته باشد.

احرف

( ahrof ) ع. ج حرف.

احرماز

( ehremmāz ) م. ع. احرمز احرمازا: تيز خاطر و ذكى گرديد.

احرنباء

( ehrenbā' ) م. ع. احرنبى احرنباء: آمادۀ خشم و بدى گرديد و كذلك احرنبا احرنباء.

احرنجام

( ehrenjām ) م. ع. انبوهى كردن. و ارادۀ كارى كرده باز ايستادن از آن.

و احرنجمت الابل: بر يكديگر افتادند شتران در بازگشتن. و كذلك احر نجم القوم.

احرنفاز

( ehrenfāz ) م. ع. مجتمع شدن يق احرنفز و اللرواح.

احرنفاش

( ehrenfāc ) م. ع. احرنفش احرنفاشا: برآماسيد و منتفخ گرديد از خشم.

و آمادۀ بدى شد.

احرون

( aharrun ) ع. ج حرة ( harrat ).

احرى

( ahrā ) ص. ع. بهتر و نيك‌تر و خوب‌تر.

احرياء

( ahriā' ) ع. ج حرىّ‌.

احريراف

( ehrirāf ) م. ع. احرورف احريرافا: ميل كرد. و برگشت.

احريض

( ehriz ) ا. ع. گل عصفر. و مرد برجا مانده كه برخاستن نتواند. ج: احاريض.

احرين

( aharrin ) ع. ج حرة ( harrat ).

احزاء

( ehzā' ) م. ع. بلند شدن و مشرف گرديدن. و احزى احزاء: ترسيد. و احزى بالشى: دانست آن چيز را. و احزى عليه: تنگ گرفت و دشوارى نمود بر وى.

احزاب

( ahzāb ) ع. ج حزب. و ج ا خ.

گروهى از تازيان كه با هم متفق شده به جنگ آن حضرت صلى اللّه عليه و آله رفتند.

احزاز

( ehzāz ) م. ع. افزون شدن در شرف و كرم. و بر هم سودن دندان از سرما و جز آن.

احزاق

( ehzāq ) م. ع. احزقه احزاقا: بازداشت او را.

احزام

( ahzām ) ع. ج حزم - بمعنى احزاب.

احزام

( ehzām ) م. ع. احزم الفرس احزاما: تنگ ساخت براى آن اسب.

احزان

( ahzān ) ع. ج حزن و حزن.

احزان

( ehzān ) م. ع. احزن المكان احزانا. درشت گرديد آن جاى. و احزن القوم در زمين درشت شدند آن گروه. و احزنه الامر: اندوهگين گردانيد او را آن كار.

احزة

( ahezzat ) ع. ج حزيز.

احزقه

( ohzoqqat ) ص. ع. كلان شكم كوتاه قد كه در رفتن سرين جنباند.

احزم

( ahzam ) ا. ع. زمين درشت برآمده.

و ص. اسب كلان حيزوم و تهيگاه برآمده.

احزم

( ahzam ) ص. ع. با حزم‌تر. و خردمند و آگاه‌تر.

احزمة

( ahzemat ) ع. ج حزيم.

احزيزاء

( ehzizā' ) م. ع احزوزء احزيزاء: گرد آمد و مجتمع گرديد. و احزوزء الطاير: ترنجانيد بازوها را آن مرغ و جدا نشد از بيضه.

احزيزام

( ehzizām ) م. ع احزوزم احزيزاما: گرد آمد و پر شد. و احزوزم المكان: درشت گرديد آن جاى. و احزوزم الرجل: كلان شد شكم آن مرد نه از پرى.

احزئلال

( ehze'lāl ) احزال الشى احزئلالا: گرد آمد و مجتمع شد. و احزال فواده: منضم گرديد دل او از بيم. و احزال السحاب فى السير: بلند گرديد ابر. و كذلك احزال البعير فى السير. و احزال الجبل: بلند شده كوه بر كور آب.

احساء

( ahsā' ) ع. ج حسى ( hasy ) و ( hesy ) و ( hesā ).

احساء

( ehsā' ) م. ع. احساه المرق احساء: خورانيد ويرا شور با اندك اندك.

احساب

( ahsāb ) ع. ج حسب.

احساب

( ehsāb ) م. ع. دادن آنچه بدان خشنود شود. و پسند آمدن چيزى يق احسبنى الشى: پسند آمد مرا آن چيز. و كذلك مررت احسبك من رجل و برجلين احسباك و برجال احسبوك. و احسبه فلان: بر بالش نشاند او را و سير خورانيد و سير نوشانيد.

احسار

( ehsār ) م. ع احسر البعير