با وى و عيب كرد او را.
احفاث
( ahfās ) ع. ج حفث ( hefs ).
احفاد
( ahfād ) ع. ج حافد و حفد ( hafad )
احفاد
( ahfād ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - اولاد. و زادگان فرزندان و نوهها.
احفاد
( ehfād ) م. ع. رفتن كم از پويه.
و احفده: شتابانيد آن را. و احفد بعيره:
راند شتر خود را برفتارى كم از پويه.
احفار
( ahfār ) ع. ج حفر ( hafar ).
احفار
( ehfār ) م. ع. احفر الصبى احفارا: افتاد چهار دندان پيشين آن كودك دو از بالا و دو از پائين. و احفر المهر:
افتاد دندانهاى رباعيات و ثنائيات آن كره. و احفر فلانا بئرا: يارى داد فلان را در كندن چاه.
احفاش
( ahfāc ) ع. ج حفش ( hefc ).
و احفاش البيت. متاع فرومايۀ خانه و قماش آن. و احفاش الارض: سوسمارهاى زمين و خارپشتهاى آن.
احفاش
( ehfāc ) م. ع. شتابانيدن.
احفاص
( ahfās ) ع. ج حفص ( hafs ).
احفاض
( ahfaz ) ع. ج حفض ( hafaz ).
احفاظ
( ehfāz ) م. ع. احفظه احفاظا:
به خشم آورد او را - و الاحفاظ لا يكون الا بكلام قبيح.
احفاف
( ehfāf ) م. ع. احففته احفافا ياد كردم او را بزشتى. و احف رأسه: بىروغن گذاشت سر خود را مدتى. و احف الفرس: چنان راند آن اسب را كه از راندن آن آواز برآمد. و احف الثوب: بافت جامه را بشانه و تيغ.
احفة
( aheffat ) ع. ج حفاف.
احفش
( ahfac ) ص. ع. جمل. احفش:
شترى كه پيش كوهان آن از پائين تا بالا ريش گرديده باشد و بن آن سالم بود.
احفلى
( ahfalā ) ا ج. ع جماعت از هر چيز. و ا. مهمانى عام - لغة فى اجفلى - يق دعاهم الاحفلى.
احفيظاظ
( ehfizāz ) م. ع. احفاظت الحية احفيظاظا: دميد آن مار و آماسيد.
احق
( ahaqq ) ص. ع. لايقتر و سزاوارتر.
و اسبى كه در رفتن سمهاى پا را بجاى سمهاى دست گذارد - و اين عيب است - و اسبى كه خوى نكند.
احق
( ahaqq ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - لايقتر و رواتر و سزاوارتر و شايستهتر.
احقاء
( ahqā' ) ع. ج حقو ( haqv ).
احقاء
( aheqqā' ) ع. ج حقيق ( haqiq ).
احقاب
( ahqāb ) ع. ج حقب ( hoqb ) و ( āhqob ).
احقاب
( ehqāb ) م. ع. در حقيبه نهادن. و پس خود بستن شتر سوار چيزى را. و بترك خود سوار كردن كسيرا. و احقب البعير: تنگ بست بر آن شتر. و احقب المعدن: نيافت در آن كان چيزى.
احقاد
( ahqād ) ع. ج حقد ( heqd ).
احقاد
( ehqād ) م. ع. احقده احقادا:
به كينه آورد او را. و احقد القوم: نيافتند آن گروه چيزى از كان بعد از آنكه جستند.
احقاف
( ahqāf ) ا خ. ع. نام اراضى وسيعى در عربستان كه امتداد مىيابد از هزموت تا بعمان و از خليج ايران تا به هرمز و قوم عاد در آن سكونت داشتند و مشتمل بر ريگ توده هاى مستطيل متحركى مىباشد. و ج حقف ( heqf ).
احقاق
( ahqāq ) ع. ج حقة ( hoqqat ).
احقاق
( ehqāq ) م. ع. احق الرجل احقاقا. حق گفت آن مرد. و احقت البكرة: بسه سال كامل رسيد آن شتر بچۀ ماده و حقة گرديد. و احق الرمية.
كشت آن شكار را. و احقه: غلبه كرد او را. و احق الشى: واجب كرد آن چيز را. و درست و راست كرد. و احققت حذره: كردم آنچه از آن حذر داشتم.
و احققت الامر: درست دانستم و يقين نمودم آن كار را.
احقاق
( ehqāq ) ا. پ - مأخوذ از تازى - حكم بحق. و اجراى حكم حق و رسانيدن حق كسيرا.
و دفع ظلم از مظلوم. و احقاق حق كردن ف م.: حق كسيرا رسانيدن. و بعدالت دربارۀ كسى حكم كردن.
احقال
( ahqāl ) ع. ج حقلة ( haqlat ).
احقال
( ehqāl ) م. ع. احقل الزرع احقالا: حقل گرديد آن كشت. مر. حقل ( haql ).
احقان
( ahqān ) ع. ج حقنة ( haqnat ).
احقب
( ahqab ) ا خ. ع. نام يكى از جنيانى كه از آن حضرت صلى اللّه عليه و آله قرآن شنيدند.
و ص. خر وحشى كه در شكم وى سپيدى باشد.
و يا تنگ بستنگاه وى سپيد بود.
احقب
( ahqob ) ع. ج حقب ( hoqb ) و ( hoqob ).
احقد
( ahqad ) ص. ع. كينهورتر و كينهخواهتر. و بدخواهتر و بدانديشتر.
احقر
( ahqar ) ص. ع. فرومايهتر و پستتر و دونتر. و احقر العباد: پستترين بندگان خدا.
احقف
( ahqaf ) ص. ع. جمل احقف:
شتر باريك شكم.
احك
( ahakk ) ص. ع. سم خراشيده و كعب سوده. و مرد بىدندان.
احكاء
( ehkā' ) م. ع. چون مهموز باشد يق ما احكاه فى صدرى: نخليد آن در دل من. و احكا العقدة: بست آن گره را.
و چون يائى بود يق احكى العقدة: بست