برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۳۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۱۸–

آن گره را. و احكى عليهم: غالب آمد بر ايشان.

احكاد

( ehkād ) م. ع. احكد عليه احكادا: باز پس شد بسوى آن و اعتماد كرد بر وى.

احكاك

( ahkāk ) ج ا. ع. مردان. و فرومايگان. و خلايق. و ما انت من احكاكه: نيستى تو از مردان او.

احكاك

( ehkāk ) م. ع. احك فى صدرى احكاكا: خليد در دل من. و احكنى رأسى: خاريدن خواست سر من.

احكال

( ehkāl ) م. ع. احكل على الخبر احكالا: دشوار شد بر من آن خبر.

و احكل عليهم شرا: برانگيخت بر آنها بديرا.

احكام

( ahkām ) ع. ج حكم ( hokm ).

احكام

( ahkām ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - فرامين و اوامر. و فرمايش. و فرمايشات.

و قانون. و قوانين و فتاوى. و پروانه. و فرمان.

و ملفوفۀ فرمان. و پيش‌بينى. و خير.

و حكمى كه از پيش بيان كنند. و احكام الدين: قانون دين. و احكام سلطان:

فرمان پادشاه. و احكام شريعت:

قانون شريعت. احكام نجوم:

پيش‌بينيهاى منجم.

احكام

( ehkām ) م. ع. احكمه احكاما:

استوار گردانيد آن را. و بازداشت آن را از فساد.

و نيز منع كرد او را از آنچه مى‌خواست.

و احكم الفرس: كام ساخت از براى لگام اسب. و احكمه عن الامر: بر گردانيد او را از آن كار.

احكامات

( ahkāmāt ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - حكما و فرمانها.

احكم الحاكمين

( ahkamol-hākemin ) ا خ. پ. - مأخوذ از تازى - يكى از نامهاى بارى‌تعالى يعنى داورى‌كنندۀ داورى‌كنندگان.

احكومة

( ohkumat ) ا. ع. داورى.

احل

( ahall ) ص. ع. مرد لاغر سرين و ران. و مرد مبتلا بدرد سرين و زانو. و ستورى كه پاهايش سست و پى آن فروهشته شده باشد ج.: حلّ‌.

احلاء

( ehlā' ) م. ع. چون ممهوز باشد يق احلاه بالحلوء: در چشم او كشيد سرمۀ حلوء را. و چون واوى باشد يق احلاه احلاء: شيرين گردانيد آن را. و شيرين يافت آن را. و ما يمر و ما يحلى: نه سخن تلخ مى‌گويد نه سخن شيرين. و نه كار تلخ مى‌كند و نه شيرين.

احلاب

( ehlāb ) م. ع. احلبه الشاة و الناقة احلابا: خداوند او را داراى كوسپند و شتر شيردار گردانيد. و احلبوا:

فراهم آمدند براى يارى از هر سوى. و احلبه:

يارى داد او را. و يا يارى داد او را بر شير دوشيدن. و داد او را شيرى كه دوشيده شده بود.

و احلب الرجل: ماده زادند شتران آن مرد. و احلب يعنى نر زادند يق احلبت ام احلبت يعنى ماده زادند شتران تو يا نر.

و نيز احلاب: از چراگاه شيرى دوشيده بخانه فرستادن.

احلابة

( ehlābat ) ا. ع. آن شير كه زائد بر مشك باشد.

احلابة

( ehlābat ) م. ع. احلب احلابا و احلابة: از چراگاه شير دوشيده بخانه فرستادن.

احلاس

( ahlās ) ع. ج حلس ( hels ).

احلاس

( ehlās ) ا. ع. افلاس. و غبن در بيع.

احلاس

( ehlās ) م. ع. احلس النبت احلاسا: بسيار گرديد آن گياه و پوشيد زمين را. و احلس البعير: حلس پوشيد آن شتر.

و احلست السماء: پيوسته باريد. و احلسته يمينا: مرور كردم بر او.

احلاط

( ehlāt ) م. ع. احلط احلاطا:

سوگند ياد كرد. و ستيهيد و خشم گرفت. و شتابى كرد در كار. و فرود آمد بخانۀ هلاكت.

و بخشم آورد. و مقيم شد بجاى. و احلط فى اليمين: اجتهاد كرد در سوگند. و احلط فلان البعير: نهاد فلان قضيب فحل را در فرج ماده شتر.

احلاف

( ahlāf ) ج ا خ. ع. نام قبيلۀ اسد و غظفان و قومى از ثقيف و شش قبيله از قريش يعنى عبد الدار و كعب و جمح و سهم و مخزوم و عدىّ‌. و نيز احلاف ج:

حلف ( helf ).

احلاف

( ehlāf ) م. ع. احلف فلانا احلافا: سوگند داد فلان را. و احلف الغلام: تجاوز كرد آن كودك ايام نزديكى بلوغ را. و احلفت الحلفاء: رسيده گرديد دوخ. و ما احلف لسانه: چه تيز و فصيح است زبان او.

احلافى

( ahlāfiy ) ا خ. ع. يكى از نامهاى خليفۀ دوم عمر بن الخطاب رضى اللّه عنه بدان جهت كه از قبيلۀ عدى است كه يكى از شش قبيلۀ احلاف باشد.

احلاق

( ahlāq ) ع. ج حلق ( halq ).

احلاق

( ehlāq ) م. ع. احلق الحوض احلاقا: پر كرد آن حوض را.

احلاك

( ahlāk ) ع. ج حلك ( halak ).

احلال

( ehāll ) م. ع. احله الله احلالا:

حلال گردانيد آن را خداى. و احل الله الامر عليه: واجب گردانيد خدا آن كار را بر وى.

و احله المكان و به: فرود آورد او را در آنجاى.

و احل من احرامه: بيرون آمد از احرام.

و احلت الشاة: بسيار شير گرديد آن گوسپند از خوردن گياه بهار پس از آنكه شيرش كم يا خشك شده بود. و احل فلان: در ماههاى حلال