برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۳۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۱۹–

درآمد فلان. و در حل كه بيرون حرم باشد درآمد. و بيرون آمد از عهد و ميثاقى كه با خود داشت. و احل بنفسه: سزاوار عقوبت گرديد.

احلام

( ahlām ) ج ا. ع. اجسام. و ج.

حلم ( āelm ) و ( holm ) و حليم ( halim ).

احلام

( ehlām ) م. ع. احلمت المراة احلاما: فرزندان حليم زائيد آن زن.

احلب ديا

( ehlab-diā ) ا. پ. قسمى از اسفنج. و احلب دياى رومى نيز گويند.

احلس

( ahlas ) ص. ع. سرخ مايل بسياهى.

و گوسپند نر كه موهاى پشتش سياه آميخته با موى سرخ باشد.

احلساس

( ehlesās ) م. ع احلس احلساسا: سرخ مايل بسياهى گرديد.

احلنقام

( ehlenqām ) م. ع. احلنقم احلنقاما: گذاشت طعام را.

احلوفة

( ohlufat ) ا. ع. سخنى كه بدان كسى را در سوگند افكنند.

احلى

( ahlā ) ص. ع. شيرين‌تر و حلوتر.

احلية

( ahliat ) ع. ج حلى ( haliy ).

احليل

( ehlil ) ا. ع. سوراخ نره. و سوراخ پستان. ج: احاليل و ا خ. نام وادى.

احليل

( ehlil ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - نره.

احليلاء

( ehlilā' ) م. ع. احلولى احليلاء: شيرين گرديد. و احلولاه:

شيرين يافت او را.

احليلاك

( ehlilāk ) م. ع. احلولك احليلاكا: سخت سياه شد.

احم

( ahamm ) ص. ع. تير ناتراشيدۀ پيكان نانهاده و سياه و سپيد. و كميت احم:

اسبى كه رنگ حمة دارد. ج حمّ‌.

احماء

( ahmā' ) ع. ج حم. و حمى ( hemā ).

احماء

( ehmā' ) م. ع. چون مهموز باشد يق احما البئر احماء: لاى انداخت در چاه.

و چون يائى بود حمى گردانيدن و قرق كردن جائى را (مر. حمى ( hemā ) يقال احمى المكان: قرق كرد آنجاى را كه نزديك آن كسى نگردد. و يافت آن را قرق. و احمى الحديد: گرم كرد آهن را در آتش. و احمى الله الشمس: گرم و سوزان گردانيد خداى آفتاب را. و كذلك احمى النهار.

احماء

( ahemmā' ) ع. ج حميم ( hamim )

احماد

( ehmād ) م. ع احمد احمادا:

بستايش رسيد كار او. و كارى كرد تا بستايند ويرا. و احمد الارض: ستوده و موافق يافت آن زمين را. و احمد فلانا: خشنود شد از كار و مذهب فلان و نشر نكرد آن را در ميان مردم. و احمد امره: ستوده گشت كار او.

احمار

( ehmār ) م. ع احمر احمارا:

كودك سرخ‌زاد. و احمر الدابة: علف داد آن ستور را تا متغير شد دهن وى.

احماس

( ehmās ) م. ع. احمسه احماسا: بخشم آورد او را.

احماش

( ehmāc ) م. ع. احمشه احماشا: بخشم آورد او را. و احمش القدر و بالقدر: هيزم بسيار نهاد در زير ديگ. و احمش النار: قوت داد آتش را بهيمه. و احمش القوم. ور غلانيد آن گروه را.

احماض

( ehmāz ) م. ع. گياه شور چرانيدن شتر را. و مزاح كردن. و شور و ترش شدن. و بازگردانيدن كسى را از كارى.

و احمضه: ترش‌مزه گردانيد آن را. و احمضت الارض: حمض‌ناك گرديد آن زمين. و احمضت الابل: خوردند شتران كياه شور را.

احماق

( ehmāq ) م. ع احمقه احماقا: گول يافت او را. و احمقت المراة. بچگان احمق زائيد آن زن.

احمال

( ahmāl ) ج ا خ. ع. بطنهاى چند از تميم. و ج حمل ( haml ) و ( heml ) و ( hamal ).

احمال

( ahmāl ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - بارها. و احمال رجال: اسباب و سامان و پوشاك لشكريان و احمال و اثقال:

بارها و گرانيها.

احمال

( ehmāl ) م. ع احملت المراة احمالا: فرود آمد شير زن بدون حمل. و كذلك الناقه. و احمله الحمل:

يارى داد او را ببرداشتن.

احمام

( ehmām ) م. ع. احمه الله له احماما: قضا كرد خدا براى وى. و احم الماء: گرم كرد آبرا. و احم الامر فلانا: در اندوه انداخت فلان را آن كار. و احم نفسه: شست خود را به آب سرد و يا به آب گرم. و احمت الارض: تبناك گرديد آن زمين. و احمه الله فهو محموم:

تب داد او را خداى پس او تب‌دار است.

و نيز احمه الله: سياه گردانيد او را خدا.

و احم خروجنا. نزديك شد بيرون آمدن ما. و احم الرجل: تب‌زده و بيمار غنج گرديد آن مرد. و احم (مجهولا) فهو محموم: تقدير كرده شد.

احمد

( ahmad ) ص. ع ستوده‌تر. و بيشتر سزاوار ستايش. المثل. العود احمد يعنى رجوع مستدعى حمد بسيار است و عود سزاوارتر است باينكه حمد كنند آن را.

احمد

( ahmad ) ا خ. ع. يكى از نامهاى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله قوله تعالى: وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ.

الامام احمد بن حنبل بن هلال بن اسد بن ادريس: نسب وى منتهى به