درآمد فلان. و در حل كه بيرون حرم باشد درآمد. و بيرون آمد از عهد و ميثاقى كه با خود داشت. و احل بنفسه: سزاوار عقوبت گرديد.
احلام
( ahlām ) ج ا. ع. اجسام. و ج.
حلم ( āelm ) و ( holm ) و حليم ( halim ).
احلام
( ehlām ) م. ع. احلمت المراة احلاما: فرزندان حليم زائيد آن زن.
احلب ديا
( ehlab-diā ) ا. پ. قسمى از اسفنج. و احلب دياى رومى نيز گويند.
احلس
( ahlas ) ص. ع. سرخ مايل بسياهى.
و گوسپند نر كه موهاى پشتش سياه آميخته با موى سرخ باشد.
احلساس
( ehlesās ) م. ع احلس احلساسا: سرخ مايل بسياهى گرديد.
احلنقام
( ehlenqām ) م. ع. احلنقم احلنقاما: گذاشت طعام را.
احلوفة
( ohlufat ) ا. ع. سخنى كه بدان كسى را در سوگند افكنند.
احلى
( ahlā ) ص. ع. شيرينتر و حلوتر.
احلية
( ahliat ) ع. ج حلى ( haliy ).
احليل
( ehlil ) ا. ع. سوراخ نره. و سوراخ پستان. ج: احاليل و ا خ. نام وادى.
احليل
( ehlil ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - نره.
احليلاء
( ehlilā' ) م. ع. احلولى احليلاء: شيرين گرديد. و احلولاه:
شيرين يافت او را.
احليلاك
( ehlilāk ) م. ع. احلولك احليلاكا: سخت سياه شد.
احم
( ahamm ) ص. ع. تير ناتراشيدۀ پيكان نانهاده و سياه و سپيد. و كميت احم:
اسبى كه رنگ حمة دارد. ج حمّ.
احماء
( ahmā' ) ع. ج حم. و حمى ( hemā ).
احماء
( ehmā' ) م. ع. چون مهموز باشد يق احما البئر احماء: لاى انداخت در چاه.
و چون يائى بود حمى گردانيدن و قرق كردن جائى را (مر. حمى ( hemā ) يقال احمى المكان: قرق كرد آنجاى را كه نزديك آن كسى نگردد. و يافت آن را قرق. و احمى الحديد: گرم كرد آهن را در آتش. و احمى الله الشمس: گرم و سوزان گردانيد خداى آفتاب را. و كذلك احمى النهار.
احماء
( ahemmā' ) ع. ج حميم ( hamim )
احماد
( ehmād ) م. ع احمد احمادا:
بستايش رسيد كار او. و كارى كرد تا بستايند ويرا. و احمد الارض: ستوده و موافق يافت آن زمين را. و احمد فلانا: خشنود شد از كار و مذهب فلان و نشر نكرد آن را در ميان مردم. و احمد امره: ستوده گشت كار او.
احمار
( ehmār ) م. ع احمر احمارا:
كودك سرخزاد. و احمر الدابة: علف داد آن ستور را تا متغير شد دهن وى.
احماس
( ehmās ) م. ع. احمسه احماسا: بخشم آورد او را.
احماش
( ehmāc ) م. ع. احمشه احماشا: بخشم آورد او را. و احمش القدر و بالقدر: هيزم بسيار نهاد در زير ديگ. و احمش النار: قوت داد آتش را بهيمه. و احمش القوم. ور غلانيد آن گروه را.
احماض
( ehmāz ) م. ع. گياه شور چرانيدن شتر را. و مزاح كردن. و شور و ترش شدن. و بازگردانيدن كسى را از كارى.
و احمضه: ترشمزه گردانيد آن را. و احمضت الارض: حمضناك گرديد آن زمين. و احمضت الابل: خوردند شتران كياه شور را.
احماق
( ehmāq ) م. ع احمقه احماقا: گول يافت او را. و احمقت المراة. بچگان احمق زائيد آن زن.
احمال
( ahmāl ) ج ا خ. ع. بطنهاى چند از تميم. و ج حمل ( haml ) و ( heml ) و ( hamal ).
احمال
( ahmāl ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - بارها. و احمال رجال: اسباب و سامان و پوشاك لشكريان و احمال و اثقال:
بارها و گرانيها.
احمال
( ehmāl ) م. ع احملت المراة احمالا: فرود آمد شير زن بدون حمل. و كذلك الناقه. و احمله الحمل:
يارى داد او را ببرداشتن.
احمام
( ehmām ) م. ع. احمه الله له احماما: قضا كرد خدا براى وى. و احم الماء: گرم كرد آبرا. و احم الامر فلانا: در اندوه انداخت فلان را آن كار. و احم نفسه: شست خود را به آب سرد و يا به آب گرم. و احمت الارض: تبناك گرديد آن زمين. و احمه الله فهو محموم:
تب داد او را خداى پس او تبدار است.
و نيز احمه الله: سياه گردانيد او را خدا.
و احم خروجنا. نزديك شد بيرون آمدن ما. و احم الرجل: تبزده و بيمار غنج گرديد آن مرد. و احم (مجهولا) فهو محموم: تقدير كرده شد.
احمد
( ahmad ) ص. ع ستودهتر. و بيشتر سزاوار ستايش. المثل. العود احمد يعنى رجوع مستدعى حمد بسيار است و عود سزاوارتر است باينكه حمد كنند آن را.
احمد
( ahmad ) ا خ. ع. يكى از نامهاى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله قوله تعالى: وَ مُبَشِّراً بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اِسْمُهُ أَحْمَدُ.
الامام احمد بن حنبل بن هلال بن اسد بن ادريس: نسب وى منتهى به