برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۳۴

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۲۰–

معد بن عدنان مى‌گردد. و شافعى مى‌گويد در بغداد اتقى و اورع وافقه از احمد بن حنبل كسيرا نديدم. وفات او در سال 241 هجرى و مذهب حنبلى منسوب به اين شخص بزرگ است. امير احمد سامانى:

پادشاه دوم از سلسلة سامانيان؛ از سال 295 هجرى تا 301 در خراسان و ماوراء النهر حكمرانى كرد. احمد خان مغول: سومين پادشاه از سلسلۀ هلاكوئيان؛ از ساز 681 هجرى تا 683 پادشاهى كرد و اين اول پادشاهى است از طايفۀ مغول كه دين اسلام را قبول كرد.

احمد خان اول: سلطان چهاردهم از سلاطين آل عثمان كه از 1012 هجرى تا 1027 سلطنت نمود و در عهد وى كشيدن تنباكو بواسطۀ اهالى هلاند در اسلامبول شايع گرديد.

احمد خان دويم: سلطان بيست و يكم از آل عثمان. از 1102 هجرى تا 1106 سلطنت نمود. احمد خان سيوم:

سلطان بيست و سيوم از آل عثمان؛ از 1115 هجرى تا 1143 سلطنت كرد الشيخ الجليل و السيد النبيل احمد بن الشيخ زين الدين بن الشيخ ابراهيم الاحسائى اعلى اللّه مقامه. مقام بزرگوارى و فضائل او بدرجه‌ايست كه در اين اوراق نمى‌گنجد. عمر شريفش نزديك به نود سال و وفاتش در اوائل سال 1243 هجرى در مدينه در منزل هدية از سه مرحلى مدينۀ منوره و مدفنش در بقيع در جوار ائمۀ معصومين صلوات اللّه و سلامه عليهم اجمعين. احمد حسن: نام وزير سلطان محمود سبكتكين.

احمدآباد

( ahmad-ābād ) ا خ. پ.

نام شهر پايتخت گجرات.

احمدى

( ahmadi ) ص. پ. منسوب به احمد. و ا خ. قصبه‌اى ما بين فارس و كرمان. وا.

يك نوع پارچۀ محرمات از پنبۀ خود رنگ كه در آن قصبه مى‌بافند.

احمر

( ahmar ) ص. سرخ رنگ.

و سپيد. و مرد بى‌سلاح در جنگ. و نوعى از خرما.

وا. زر. و زعفران و گوشت و مى. ج: حمر ( homr ) و حمران ( homrān ) و رجل احمر: مرد سرخ.

ج: احامر. و موت احمر: مرگ سخت.

و قتل. و ا خ. نام مولاى آن حضرت صلى اللّه عليه و آله. و نام مولاى ام سلمه رضى اللّه عنها. و احمر ثمود: لقب عاقر ناقۀ صالح و اسم وى قدار. و قولهم الحسن احمر يعنى مى‌رسد عاشقان را از حسن آنچه مى‌رسد مبارزان را از جنگ.

احمرار

( ehmerār ) م. ع احمر احمرارا: سرخ گرديد. و احمر البأس سخت شد عذاب.

احمران

( ahmarāne ) ا. بصيغۀ تثنيه. ع.

مى و گوشت.

احمرة

( ahmerat ) ع. ج حمار.

احمرى

( ahmariy ) ص. ع. بسيار سرخ.

احمريت

( ahmariyat ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - سرخى و حمرت و سرخى بسيار.

احمز

( ahmaz ) ص. ع استوارتر و قوى‌تر. و شراب احمز: شراب ترش كه دهان را بگزد. و منه حديث ابن عباس:

افضل الاعمال احمزها: بهترين اعمال استوارتر و قويتر آنهاست.

احمس

( ahmas ) ص. ع. مرد درشت در دين و دلير در حرب. ج. ( hams ) و جاى سخت و درشت و مرد دلاور. و سال سخت قحطناك. ج: احامس و حمس ( homs ) يق سنون احامس.

احمش

( ahmac ) ص. ع. مرد باريك ساق.

احمص

( ahmas ) ا. ع. سارق گوسپند.

احمق

( ahmaq ) ص. ع. مرد گول و بى‌عقل . ج: قوم و نسوة حماق و حمق ( homoqon ) و حمقى ( hamqā ) و حماقى ( hamāqā ).

و نيز احمق: گول‌تر و بى‌عقل‌تر. و در افعل تعجب مى‌گويند ما احمقه.

احمقانه

( ahmaqāne ) ص. پ. منسوب به احمق و مانند احمق. و م ف. بطور حماقت و بى‌عقلى.

احمقى

( ahmaqi ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - بيعقلى و سفاهت و حماقت.

احمل

( ahmal ) ص. ع. قابلتر براى بار بردارى.

احموقة

( ohmuqat ) ص. ع. كسى كه بسيار احمق باشد.

احمى

( ahmā ) ص. ع. خجل‌تر و شرمگين تر. و ننگ‌دارتر.

احميرار

( ehmirār ) م. ع. احمار احميرارا: سرخ گرديد.

احميماء

( ehmimā' ) م. ع. احمومى الشى احميماء: مانند شب و يا مانند ابر سياه گرديد آن چيز.

احميماس

( ehmimās ) م. ع. احمومس احميماسا: خشم گرفت و متغير گرديد.

احن

( ehan ) ع. ج احنة ( ehnat ).

احناء

( ahnā' ) ا. ع. كنايه و استعاره و مجاز. و ج حنو ( henv ). و احناء الامور:

متشابهات امور.

احناء

( ehnā' ) م. ع. احنت المراة على ولدها احناء: مهربانى كرد آن زن بر فرزندان خود و شوى نكرد پس از مردن پدر آنها.

احنات

( ehnat ) ع. ج احنة.

احناث

( ehnās ) م. ع. بزه‌مند گردانيدن كسيرا. و مايل كردن از حق بباطل و يا از باطل به حق. و خلاف سوگند كنانيدن كسيرا.

احناج

( ehnāj ) م. ع. احنج احناجا:

ميل كرد و كج گرديد. و آرام گرفت و پوشيد و شتابى كرد. و احنجه: كج كرد آن را.