برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۳۵

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۲۱–

و احنج كلامه: پيچ داد كلام خود را مانند مخنث.

احناد

( ehnād ) م. ع. بسيار آب آميختن در شراب. و اندك آب آميختن در آن.

احناش

( ahnāc ) ع. ج حنش ( hanac ).

احناش

( ehnāc ) م. ع. احنشه احناشا:

شتابانيد آن را. و احنشه عنه: بازگردانيد او را از آن.

احناط

( ehnāt ) م. ع. احنط الزرع احناطا: داراى هنگام درو گشت آن كشت.

و احنط الرمث: سپيد گرديد آن گياه رمث و پخته شد. و احنط الميت: حنوط ماليد بر آن مرده.

احناق

( ehnāq ) م. ع. احنق احناقا:

بخشم آورد. و سخت كينه گرفت. و احنق الزرع: از غلاف برآمد آن كشت و پراكنده شد خارهاى گوشۀ آن. و احنق الصلب: چسبيد شكم به پشت. و كذلك احنق السنام. و احنق الحمار: لاغر شد آن خر از بسيارى گشنى.

احناك

( ahnāk ) ع. ج حنك ( hanak ).

احناك

( ehnāk ) م. ع. احنكه احناكا رد كرد آن را. و احنكته السن: استوار خرد گردانيد او را تجربه‌ها.

احنان

( ehnān ) م. ع. م احن احنانا:

خطا كرد. و احن القوس: ببانگ برآورد كمان را.

احنة

( ehnat ) ا. ع. كينه و خشم. ج:

احن و احنات.

احنة

( ehnat ) م. ع. احن عليه احنة (از باب سمع): كينه و خشم گرفت بر وى.

احنة

( ahennat ) ع. ج حنين ( hanin ).

احنط

( ahnat ) ص. ع. مردى كه ريش وى دراز و انبوه باشد.

احنف

( ahnaf ) ص. ع. كج پا. و آنكه نر انگشت پاى وى بطرف ديگر انگشتان برگشته. و آنكه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. و آنكه در سينة قدم وى كژى بود.

احنف

( ahnaf ) ا. ع. از اعلام است. و ا خ.

احنف بن قيس: از كبار تابعين.

احنك

( ahnak ) ص. ع. هذا البعير احنك الابل يعنى اين شتر خورنده‌ترين شترهاست. و كذلك احنك البعيرين.

احنى

( ahnā ) ص. ع. رجل احنى:

مرد گوژپشت. و هو احنى الناس ضلوعا عليك: او مشفق‌ترين مردم است بر تو.

احواب

( ehvāb ) م. ع. احوب احوابا: مايل شد بر گناه.

احوات

( ahvāt ) ع. ج حوت.

احواج

( ehvāj ) م. ع. احوج احواجا حاجت‌مند شد. و احوجه: حاجت‌مند گردانيد او را (لازم و متعدى).

احواذ

( ehvāz ) م. ع. سخت راندن. و احوذ ثوبه: گرد آورد جامۀ خود را. و احوذ الصانع القدح: سبك ساخت كاسه‌گر آن كاسه را. و احوذ على الشيى:

نگهبانى كرد آن چيز را.

احوار

( ahvār ) ع. ج حور.

احواز

( ahvāz ) ا خ. ع. مر. اهواز.

احواش

( ehvāc ) م. ع. احوش الصيد احواشا: گرداگرد شكار برآمد تا بدامگاه آيد.

احواض

( ahvāz ) ع. ج حوض.

احوال

( ahvāl ) ع. ج حول و حال.

و احوال الدهر: گردشهاى روزگار.

احوال

( ahvāl ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - چگونگى و كيفيت. و حالت و كيفيت مزاج و تندرستى.

و امور و اعمال و كردار و كار و بار. و سرگذشت و سرانجام. و اعتبار. و علاقه. و حادثه. و ماجرا و گزارش. و اتفاقات گذشته و يا آينده. و انقلاب و گردش. و گردش روزگار و هنگام. و وقتى كه شخص در آنست. و احوال جنگى ج ا:

كارهاى لشكرى. و احوال خيريت مآل:

گزارشهائى كه عاقبت آنها نيكو بود.

احوال

( ahvāl ) ا. ع. يقال هو احواله:

او پيرامون آنست.

احوال

( ehvāl ) م. ع. احول بالمكان احوالا: مقيم شد در آنجاى يك سال. و احولت الدار: گذشت بر آن سراى سالها.

و احول الصبى: يكساله شد آن كودك.

احوالات

( ahvālāt ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - چگونگيها. و سرگذشتها. و حالتها.

احوال‌پرسى

( ahvāl-porsi ) ا. پ.

استفسار و پرسش از حالت و چگونگى و از تندرستى و عافيت و از كاروبار. و عيادت مريض.

احوب

( ahvab ) ص. ع. گناه‌كار و مجرم.

و نافرمانبردار از پدر و مادر.

احوج

( ahvaj ) ص. ع. محتاج‌تر و حاجت مندتر.

احوذ

( ahvaz ) ا. ع. رفتار شتاب. و شتابى در رفتار.

احوذى

( ahvaziy ) ا. ع. مرد سبك فهم و تيز خاطر و نيك كارگزار كه هر كار بر وى آسان گردد. و نرم و سبك راننده.

احور

( ahvar ) ص. ع. آهو چشم و كسى كه داراى چشم نيكو بود. ج: حور.

احور

( ahvar ) ا. ع. عقل و فهم و ادراك.

و ا خ. ستارۀ مشترى.

احورار

( ehverār ) م. ع. احور احورارا: احور گرديد. و سپيد شد. و سخت سپيد شد. و احورت عينه. احور گرديد چشم او مانند چشم آهو و حدقۀ چشم وى نيك سياه شد.

احورة

( ahverat ) ع. ج حوار و حوار.