و احنج كلامه: پيچ داد كلام خود را مانند مخنث.
احناد
( ehnād ) م. ع. بسيار آب آميختن در شراب. و اندك آب آميختن در آن.
احناش
( ahnāc ) ع. ج حنش ( hanac ).
احناش
( ehnāc ) م. ع. احنشه احناشا:
شتابانيد آن را. و احنشه عنه: بازگردانيد او را از آن.
احناط
( ehnāt ) م. ع. احنط الزرع احناطا: داراى هنگام درو گشت آن كشت.
و احنط الرمث: سپيد گرديد آن گياه رمث و پخته شد. و احنط الميت: حنوط ماليد بر آن مرده.
احناق
( ehnāq ) م. ع. احنق احناقا:
بخشم آورد. و سخت كينه گرفت. و احنق الزرع: از غلاف برآمد آن كشت و پراكنده شد خارهاى گوشۀ آن. و احنق الصلب: چسبيد شكم به پشت. و كذلك احنق السنام. و احنق الحمار: لاغر شد آن خر از بسيارى گشنى.
احناك
( ahnāk ) ع. ج حنك ( hanak ).
احناك
( ehnāk ) م. ع. احنكه احناكا رد كرد آن را. و احنكته السن: استوار خرد گردانيد او را تجربهها.
احنان
( ehnān ) م. ع. م احن احنانا:
خطا كرد. و احن القوس: ببانگ برآورد كمان را.
احنة
( ehnat ) ا. ع. كينه و خشم. ج:
احن و احنات.
احنة
( ehnat ) م. ع. احن عليه احنة (از باب سمع): كينه و خشم گرفت بر وى.
احنة
( ahennat ) ع. ج حنين ( hanin ).
احنط
( ahnat ) ص. ع. مردى كه ريش وى دراز و انبوه باشد.
احنف
( ahnaf ) ص. ع. كج پا. و آنكه نر انگشت پاى وى بطرف ديگر انگشتان برگشته. و آنكه بر پشت قدم از طرف انگشت خرد راه رود. و آنكه در سينة قدم وى كژى بود.
احنف
( ahnaf ) ا. ع. از اعلام است. و ا خ.
احنف بن قيس: از كبار تابعين.
احنك
( ahnak ) ص. ع. هذا البعير احنك الابل يعنى اين شتر خورندهترين شترهاست. و كذلك احنك البعيرين.
احنى
( ahnā ) ص. ع. رجل احنى:
مرد گوژپشت. و هو احنى الناس ضلوعا عليك: او مشفقترين مردم است بر تو.
احواب
( ehvāb ) م. ع. احوب احوابا: مايل شد بر گناه.
احوات
( ahvāt ) ع. ج حوت.
احواج
( ehvāj ) م. ع. احوج احواجا حاجتمند شد. و احوجه: حاجتمند گردانيد او را (لازم و متعدى).
احواذ
( ehvāz ) م. ع. سخت راندن. و احوذ ثوبه: گرد آورد جامۀ خود را. و احوذ الصانع القدح: سبك ساخت كاسهگر آن كاسه را. و احوذ على الشيى:
نگهبانى كرد آن چيز را.
احوار
( ahvār ) ع. ج حور.
احواز
( ahvāz ) ا خ. ع. مر. اهواز.
احواش
( ehvāc ) م. ع. احوش الصيد احواشا: گرداگرد شكار برآمد تا بدامگاه آيد.
احواض
( ahvāz ) ع. ج حوض.
احوال
( ahvāl ) ع. ج حول و حال.
و احوال الدهر: گردشهاى روزگار.
احوال
( ahvāl ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - چگونگى و كيفيت. و حالت و كيفيت مزاج و تندرستى.
و امور و اعمال و كردار و كار و بار. و سرگذشت و سرانجام. و اعتبار. و علاقه. و حادثه. و ماجرا و گزارش. و اتفاقات گذشته و يا آينده. و انقلاب و گردش. و گردش روزگار و هنگام. و وقتى كه شخص در آنست. و احوال جنگى ج ا:
كارهاى لشكرى. و احوال خيريت مآل:
گزارشهائى كه عاقبت آنها نيكو بود.
احوال
( ahvāl ) ا. ع. يقال هو احواله:
او پيرامون آنست.
احوال
( ehvāl ) م. ع. احول بالمكان احوالا: مقيم شد در آنجاى يك سال. و احولت الدار: گذشت بر آن سراى سالها.
و احول الصبى: يكساله شد آن كودك.
احوالات
( ahvālāt ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - چگونگيها. و سرگذشتها. و حالتها.
احوالپرسى
( ahvāl-porsi ) ا. پ.
استفسار و پرسش از حالت و چگونگى و از تندرستى و عافيت و از كاروبار. و عيادت مريض.
احوب
( ahvab ) ص. ع. گناهكار و مجرم.
و نافرمانبردار از پدر و مادر.
احوج
( ahvaj ) ص. ع. محتاجتر و حاجت مندتر.
احوذ
( ahvaz ) ا. ع. رفتار شتاب. و شتابى در رفتار.
احوذى
( ahvaziy ) ا. ع. مرد سبك فهم و تيز خاطر و نيك كارگزار كه هر كار بر وى آسان گردد. و نرم و سبك راننده.
احور
( ahvar ) ص. ع. آهو چشم و كسى كه داراى چشم نيكو بود. ج: حور.
احور
( ahvar ) ا. ع. عقل و فهم و ادراك.
و ا خ. ستارۀ مشترى.
احورار
( ehverār ) م. ع. احور احورارا: احور گرديد. و سپيد شد. و سخت سپيد شد. و احورت عينه. احور گرديد چشم او مانند چشم آهو و حدقۀ چشم وى نيك سياه شد.
احورة
( ahverat ) ع. ج حوار و حوار.