احورى
( ahvariy ) ص. ع. سپيد روشن. و نرم و نازك.
احورى
( ahvariy ) ص. ع. آنكه داراى پوست نرم و تابان و درخشان بود.
احوز
( ahvaz ) ص. ع. سبك فهم و تيز خاطر. و چالاك در كار.
احوزى
( ahvaziy ) ص. ع. مرد سبك فهم و تيز خاطر و چست و چالاك در كارها. و نيك راننده و نيك كارگزار. و سياه.
احوس
( ahvas ) ص. ع. جرى و دلاور ج: حوس. و ا. گرگ.
احوص
( ahvas ) ا. ع. از اعلام است. ج:
احاوص.
احوص
( ahvas ) ص. ع. مردى كه دنبالۀ چشم وى و يا دنبالۀ يك چشم وى تنگ باشد ج: حوص.
احوط
( ahvat ) ص. ع. هذا احوط يعنى در احتياط داخلتر است و نزديكتر است به احتياط و شاملتر است.
احوق
( ahvaq ) ص. ع. آنكه مهرۀ نرۀ وى كلان باشد.
احول
( ahval ) ص. ع. كسى كه سپيدى در دنبالۀ چشم و سياهى در كنج آن دارد. و يا آنكه سياهۀ چشم وى برابر بينى است. و يا آنكه گويا بجانب بالا مىنگرد. و هو احول منك:
او حيلهگرتر است از تو. و ما احوله: چه حيلهگر است او.
احول
( ahval ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - دو جا و رغنگ و كجچشم و كسى كه يك را دو بيند و شاهكال.
احولال
( ehvelāl ) م. ع. احولت عينه احولالا: احول گرديد چشم او. و احولت الارض: سبز شد آن زمين و برابر شد گياه آن.
احولة
( ahvelat ) ع. ج حال.
احولى
( ahvali ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - كجى چشم و دوبينى.
احوليت
( ahvaliyat ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - دوبينى و كجى چشم.
احونصال
( ehvensāl ) م. ع. احونصل احونصالا: خم كرد گردن را و برآورد چينهدان را.
احوواء
( ehvevā' ) م. ع. احووى احوواء: سياه مايل بسبزى و سرخ مايل بسياهى گرديد. و احووت الارض: سبز گرديد آن زمين.
احوى
( ahvā ) ص. ع. سياه. و سياه چرده.
و سياه مايل بسبزى و سرخ مايل بسياهى. ج: حو.
احوية
( ahviat ) ع. ج حواء.
احويلال
( ehvilāl ) م. ع. احوالت الارض احويلالا: سبز شد آن زمين و برابر گرديد گياه آن. و احوالت عينه: احول گرديد چشم او.
احويواء
( ehvivā' ) م. ع. احواوى احويواء: سياه مايل بسبزى. و سرخ مايل بسياهى گرديد. و احواوت الارض: سبز گرديد آن زمين.
احى
( ohayy ) ا. ع - مصغر احوى - سياه گونى لب.
احيا
( ehyā ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - زنده.
و زندگانى. و زندگانى از نو. و رهائى از سختى و شدائد. و آبادانى. و احيا شدن ف ل.: زنده شدن. و از سختى شديد رهيدن. و احيا كردن ف م.: زنده كردن. و كسى را از سختى شديد رهانيدن. و احيا كردن زمين:
زمين باير و لم يزرع را قابل زراعت و آبادانى كردن. و احيا و اماته ا.: زندگانى و مرگ.
احياء
( ahyā' ) ع. ج حىّ و حياء.
احياء
( ehyā' ) م. ع. احياه احياء:
زنده گردانيد آن را. و احيينا الارض: يافتيم آن زمين را فراخ نعمت بسيار گياه. و احيت الناقة: زيست بچۀ ماده شتر. و احيت القوم. زيستند مواشى قوم. و نيكو حال شدند و گشتند در فراخى عيش و نعمت.
احياء
( ehyā' ) ا خ. ع. احياء العلوم:
كتابى معروف از امام محمد غزالى رحمه اللّه در عادات و عبادات و مهلكات و منجيات.
احياج
( ehyāj ) م. ع. احيجت الارض:
درخت حاج رويانيد آن زمين. و كذلك احاجت الارض.
احياد
( ahyād ) ع. ج حيد ( hayd ).
احياز
( ahyāz ) ع. ج حيز ( hayyez ).
احيال
( ahyāl ) ع. ج حيل ( hayl ).
احيان
( ahyān ) ع. ج حين.
احيان
( ehyān ) م. ع. احين احيانا:
مقيم گرديد. و احينت الابل: خداوند وقت دوشيدن و يا آگاه گردانيدن براى دوشيدن شدند آن شتران. و احين القوم: حاضر شد مر آن گروه را آنچه كه قصد كرده بودند. و احانه الله: هلاك گردانيد او را خداى.
احيانا
( ahyānan ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - اتفاقا و بطور اتفاق و گاهگاهى و بعضى اوقات.
احيح
( ahih ) و
احيحة
( ahihat ) ا. ع.
تغير و غصه. و خشم. و خشم بسيار. و ناله و درد دل از اندوه و تشنگى.
احيسن
( ohaysen ) ص. ع. يق ما احيسنه:
چقدر جميل و لطيف است او. مر. اميلح را.
احيف
( ahyaf ) ص. ع. بلد احيف:
شهر بىباران.
احيل
( ahyal ) ص. ع. حيلهگرتر و زيركتر و مكارتر و باتدبيرتر و مدبرتر. و هو احيل منك: او حيلهگرتر است از تو. و ما احيله:
چه حيلهگر است او.
احيمر
( ohaymer ) ص. ع. سرخگون.
ج: احيمرون ( ohaymeruna ).
احيمرون
( ohaymeruna ) ع. ج احيمر
احيوى
( ahyavi ) ص. ع. مرد سرخ لب.