برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۳۶

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۲۲–

احورى

( ahvariy ) ص. ع. سپيد روشن. و نرم و نازك.

احورى

( ahvariy ) ص. ع. آنكه داراى پوست نرم و تابان و درخشان بود.

احوز

( ahvaz ) ص. ع. سبك فهم و تيز خاطر. و چالاك در كار.

احوزى

( ahvaziy ) ص. ع. مرد سبك فهم و تيز خاطر و چست و چالاك در كارها. و نيك راننده و نيك كارگزار. و سياه.

احوس

( ahvas ) ص. ع. جرى و دلاور ج: حوس. و ا. گرگ.

احوص

( ahvas ) ا. ع. از اعلام است. ج:

احاوص.

احوص

( ahvas ) ص. ع. مردى كه دنبالۀ چشم وى و يا دنبالۀ يك چشم وى تنگ باشد ج: حوص.

احوط

( ahvat ) ص. ع. هذا احوط يعنى در احتياط داخل‌تر است و نزديكتر است به احتياط و شاملتر است.

احوق

( ahvaq ) ص. ع. آنكه مهرۀ نرۀ وى كلان باشد.

احول

( ahval ) ص. ع. كسى كه سپيدى در دنبالۀ چشم و سياهى در كنج آن دارد. و يا آنكه سياهۀ چشم وى برابر بينى است. و يا آنكه گويا بجانب بالا مى‌نگرد. و هو احول منك:

او حيله‌گرتر است از تو. و ما احوله: چه حيله‌گر است او.

احول

( ahval ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - دو جا و رغنگ و كج‌چشم و كسى كه يك را دو بيند و شاهكال.

احولال

( ehvelāl ) م. ع. احولت عينه احولالا: احول گرديد چشم او. و احولت الارض: سبز شد آن زمين و برابر شد گياه آن.

احولة

( ahvelat ) ع. ج حال.

احولى

( ahvali ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - كجى چشم و دوبينى.

احوليت

( ahvaliyat ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - دوبينى و كجى چشم.

احونصال

( ehvensāl ) م. ع. احونصل احونصالا: خم كرد گردن را و برآورد چينه‌دان را.

احوواء

( ehvevā' ) م. ع. احووى احوواء: سياه مايل بسبزى و سرخ مايل بسياهى گرديد. و احووت الارض: سبز گرديد آن زمين.

احوى

( ahvā ) ص. ع. سياه. و سياه چرده.

و سياه مايل بسبزى و سرخ مايل بسياهى. ج: حو.

احوية

( ahviat ) ع. ج حواء.

احويلال

( ehvilāl ) م. ع. احوالت الارض احويلالا: سبز شد آن زمين و برابر گرديد گياه آن. و احوالت عينه: احول گرديد چشم او.

احويواء

( ehvivā' ) م. ع. احواوى احويواء: سياه مايل بسبزى. و سرخ مايل بسياهى گرديد. و احواوت الارض: سبز گرديد آن زمين.

احى

( ohayy ) ا. ع - مصغر احوى - سياه گونى لب.

احيا

( ehyā ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - زنده.

و زندگانى. و زندگانى از نو. و رهائى از سختى و شدائد. و آبادانى. و احيا شدن ف ل.: زنده شدن. و از سختى شديد رهيدن. و احيا كردن ف م.: زنده كردن. و كسى را از سختى شديد رهانيدن. و احيا كردن زمين:

زمين باير و لم يزرع را قابل زراعت و آبادانى كردن. و احيا و اماته ا.: زندگانى و مرگ.

احياء

( ahyā' ) ع. ج حىّ و حياء.

احياء

( ehyā' ) م. ع. احياه احياء:

زنده گردانيد آن را. و احيينا الارض: يافتيم آن زمين را فراخ نعمت بسيار گياه. و احيت الناقة: زيست بچۀ ماده شتر. و احيت القوم. زيستند مواشى قوم. و نيكو حال شدند و گشتند در فراخى عيش و نعمت.

احياء

( ehyā' ) ا خ. ع. احياء العلوم:

كتابى معروف از امام محمد غزالى رحمه اللّه در عادات و عبادات و مهلكات و منجيات.

احياج

( ehyāj ) م. ع. احيجت الارض:

درخت حاج رويانيد آن زمين. و كذلك احاجت الارض.

احياد

( ahyād ) ع. ج حيد ( hayd ).

احياز

( ahyāz ) ع. ج حيز ( hayyez ).

احيال

( ahyāl ) ع. ج حيل ( hayl ).

احيان

( ahyān ) ع. ج حين.

احيان

( ehyān ) م. ع. احين احيانا:

مقيم گرديد. و احينت الابل: خداوند وقت دوشيدن و يا آگاه گردانيدن براى دوشيدن شدند آن شتران. و احين القوم: حاضر شد مر آن گروه را آنچه كه قصد كرده بودند. و احانه الله: هلاك گردانيد او را خداى.

احيانا

( ahyānan ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - اتفاقا و بطور اتفاق و گاه‌گاهى و بعضى اوقات.

احيح

( ahih ) و

احيحة

( ahihat ) ا. ع.

تغير و غصه. و خشم. و خشم بسيار. و ناله و درد دل از اندوه و تشنگى.

احيسن

( ohaysen ) ص. ع. يق ما احيسنه:

چقدر جميل و لطيف است او. مر. اميلح را.

احيف

( ahyaf ) ص. ع. بلد احيف:

شهر بى‌باران.

احيل

( ahyal ) ص. ع. حيله‌گرتر و زيرك‌تر و مكارتر و باتدبيرتر و مدبرتر. و هو احيل منك: او حيله‌گرتر است از تو. و ما احيله:

چه حيله‌گر است او.

احيمر

( ohaymer ) ص. ع. سرخگون.

ج: احيمرون ( ohaymeruna ).

احيمرون

( ohaymeruna ) ع. ج احيمر

احيوى

( ahyavi ) ص. ع. مرد سرخ لب.