برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۴۳

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۲۹–

جاه و جلاك.

اختيان

( extiān ) م. ع. اختانه اختيانا: دغلى و ناراستى كرد با وى.

اختيت

( oxtiyat ) ا. پ - مأخوذ از تازى - مماثلت و مشابهت و برابرى.

اخثاء

( axsā' ) ع. ج. خثى ( xesy ).

اخثاء

( exsā' ) م. ع اخثى اخثاء:

فروخت سرگين گاو و سرگين پيل را.

اخثار

( exsār ) م. ع. اخثر اللبن اخثارا: ستبر و چغرات گردانيد شير را. و اخثر الزبد: فسرايند و ناگداخته گذاشت مسكه را. المثل: ما يدرى ا يخثر ام يذيب: دربارۀ كسى گويند كه بيرون شد كار نداند و متردد باشد.

اخثم

( axsam ) ص. ع. آنكه بينى وى پهن و ستبر باشد. و آنكه سر گوش وى پهن باشد. و آنكه مانند شير شامه نداشته باشد. و كلند پهن شده. ج: خثم ( xosm ).

اخثم

( axsām ) ا. ع. فرج زن كه بلند و ستبر بود. و شير بيشه. و شمشير عريض و پهن.

و از اعلام است.

اخثيكث

( axsikas ) ا خ. پ. مر. اخسيكت.

اخجاء

( exji' ) م. ع. چون مهموز و ديق اخجاه اخجاء: الحاح كرد بر وى در سؤال.

و چون يائى باشد يق اخجى اخجاء: بسيار جماع كرد.

اخجال

( exjāl ) م. ع. بسيار گياه شدن و پيچيده گياه شدن. و اخجله: خجل و شرمسار كرد او را. و اخجل النبت: دراز و بهم پيچيده گرديد آن گياه.

اخجسته

( axjaste ) ا. پ. آستانۀ در و درگاه.

اخجى

( axjā ) ص. ع. زنى كه آب بسيار از كس وى آيد و قعر آن بدو دور باشد. و آنكه در رفتن سر پاها نزديك نهد و پاشنه‌ها دور

اخچه

( axce ) ا. پ. - مأخوذ از تركى - طلا و نقره. و سكۀ پول. و مهر مسين.

اخداء

( exdā' ) م. ع. اخدى اخداء:

آهسته آهسته رفت بر روى زمين.

اخداج

( exdāj ) م. ع. اخدج الرجل صلوته اخداجا: ناقص گردانيد آن مرد نماز خود را. و اخدجت الصيفة: كم باران گرديد تابستان. و اخدجت الناقة:

بچۀ ناقص زاد آن ماده شتر اگرچه زمان آبستنى آن كامل بود. و اخدجت الزندة:

آتش نداد آن آتش‌زنه.

اخدار

( axdār ) ع. ج خدر.

اخدار

( exdār ) م. ع. دست‌وپاى خوابيده گردانيدن. و سست اندام گردانيدن. و مقيم بودن دختر در خدر و مرد در جاى و نزد اهل خود و باز در آشيان خود. و اخدروا: در آمدند در زير باران و ابر و باد. و اخدر الاسد:

لازم گرفت شير بيشۀ خود را. و اخدر العرين الاسد: پنهان كرد بيشه و يا درختستان آن شير را.

اخداع

( exdā' ) ا. ع. پنهان كردن چيزى.

و اخدعه: استوار گردانيد آن را بچيزى. و برانگيخت او را بر مخادعه.

اخدال

( axdāl ) ع. ج خدلة و خدلة.

اخدام

( exdām ) م. ع. اخدمه اخداما خادم داد او را.

اخدان

( axdān ) ع. ج خدن.

اخدب

( axdab ) ص. ع. احمق. و دراز شتابكار. و دراز. و خودسر و خودرأى.

اخدة

( axeddat ) ع. ج خدّ.

اخدر

( axdar ) ا. پ. برادرزاده.

و خواهرزاده.

اخدر

( axdar ) ا. ع. شب تاريك. و ا خ. نام فحلى مشهور كه از بندرهائى يافته و جفت گرديد با ماده خران و اسبهائى كه از نسل وى مى‌باشند اخدرية گويند.

اخدرى

( axdariy ) ا. ع. گورخر.

اخدرية

( axdariyat ) ج ا خ. ع.

الاخدرية: اسب‌هاى از نسل اخدر.

مر. اخدر.

اخدع

( axda' ) ص. ع. فريبنده‌تر. المثل اخدع من الضب.

اخدع

( axda' ) ا. ع. رگى در حجامتگاه گردن كه شعبه‌اى از وريد است.

ج: اخادع ( axāde' ) و يق فلان شديد الاخادع اى شديد موضع الاخدع.

اخدعان

( axdaāne ) ا. بصيغۀ تثنيه. ع.

دو رگ اخدع.

اخدم

( axdam ) ص. ع. اسب و يا بزى كه سپيدى ساق وى كوتاه گشته گرداگر خرده گاه آن جمع شده باشد.

اخدود

( oxdud ) ا. ع. شكاف زمين بدرازا. ج: اخاديد.

اخدود

( oxdud ) ص. ع. ضربة اخدود: ضربه‌اى كه پوست را بشكافد.

اخدور

( oxdur ) ا. ع. پرده‌اى كه در گوشۀ خانه جهت دختران برپا كنند.

اخذ

( axz ) ا. ع. پاداش. و سيرت و خوى و عادت. قولهم ذهبوا و من اخذ اخذهم او اخذهم يعنى رفتند ايشان و آن‌كس كه بر سيرت آنان بود و خوى آنان را اختيار كرده بود. و كذلك ذهبوا او من اخذه اخذهم او اخذهم و يق استعمل فلان على الشام فما اخذ اخذه يعنى فلان را بر شام والى كردند و اختيار نكرد حسن سيرتى را كه بر وى واجب بود. و لو كنت منا لاخذت باخذنا يعنى اگر از ما مى‌بودى مى‌گرفتى خوى و عادت ما را. و نجوم الاخذ ج ا خ: منزلهاى ماه.