برگه:FarhangeNafisi.pdf/۱۵۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۱۳۶–

لازم گرفت صاحب خود را. و اخلده الله هميشه دارد او را خداى.

اخلاس

( exlās ) م. ع. بهم آميختن موى سياه و سپيد. و اخلس النبات: بهم آميخت گياه خشك و تر.

اخلاص

( exlās ) م. ع. ويژه و خلاصه كردن و بى‌آميغ گردانيدن. و دوستى خالص داشتن. و اخلص السمن: گرفت خلاصۀ روغن را. و اخلص الله: بى‌ريا و سمعه آورد طاعت خداى را. و اخلص البعير:

فربه شد آن شتر و پر گرديد مغز استخوان وى.

اخلاص

( exlās ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - راستى و صداقت و حقيقت. و ديانت. و ارادت و دوستى و محبت و مودت و مهربانى و عطوفت.

و پارسائى. و خلوص نيت و صاف دلى. و دوستى بى‌ريا. و سورۀ اخلاص: ا خ. سورۀ قل هو اللّه.

اخلاصا

( exlāsan ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - از روى خلوص نيت و بى‌ريا.

اخلاص‌مند

( exlās-mand ) ص. پ.

كسى كه دوستى وى خالص و بى‌ريا بود و صديق.

اخلاصمندانه

( exlās-mandāne ) م ف.

پ. دوستانه و بطور دوستى خالص و بى‌ريا.

اخلاصمندى

( exlās-mandi ) ا. پ.

محبت و دوستى از روى خلوص نيت و بى‌ريا.

اخلاط

( axlāt ) ج ا. ع. گروه هر جنس مردم بهم آميخته - واحد آن نيامده. و ج خلط ( xelt ).

اخلاط

( axlāt ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - هر چهار مزاج مردم. و اخلاط اربعه: بلغم و خون و صفرا و سودا. و اخلاط رديه:

رطوبات فاسده و گنديده.

اخلاط

( axlāt ) ا خ. پ. نام شهرى در ارمنيه.

اخلاط

( exlāt ) م. ع. اخلط الفرس اخلاطا: كوتاهى كرد اسب در رفتار. و اخلط الفحل: آميزش كرد فحل با ماده.

و اخلط الجمال الفحل: نرۀ فحل را شتربان در فرج ماده نهاد. و كذلك اخلط له الجمال.

اخلاع

( exlā' ) م. ع. اخلع السنبل اخلاعا: دانه بست آن خوشه. و اخلعت العضاه: برگ آوردند درختان عضاه. و اخلع القوم: يافتند آن قوم عضاه را كه برگهاى آنها نمى‌افتد.

اخلاف

( axlāf ) ع. ج خلف ( xelf ) و خلفه ( xelfat ).

اخلاف

( axlāf ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - پس‌ماندگان مرده. و فرزندان سعادتمند كه پس از مردن پدر خود بصلاحيت مانده باشند.

اخلاف

( exlāf ) م. ع. برگرديدن مزه و بوى شير و طعام. و دست بشمشير بردن تا بركشد آن را. و جفت شدن شتر نر بشتر ماده چون آبستن نشود از بار نخستين. و اخلف فم الصائم: بوى گرفت دهن روزه‌دار. و اخلف الثوب: اصلاح كرد آن جامه را.

و اخلف ربه فى اهله خلافة: خليفه شد خداوند خود را در اهلش. و اخلف لاهله:

آب كشيد براى اهل خود. و اخلفه الوعد:

گفت و نكرد آن را. و اخلف فلانا: وعده خلاف يافت فلان را. اخلفت النجوم:

باران نياوردند آن ستاره‌ها. و اخلف فلان لنفسه: رفت از فلان چيزى و گرفت چيز ديگر بجاى آن. و اخلف النبات خلفة:

بيرون آورد آن گياه يعنى پس از برگ اول برگ ديگر در تابستان برآورد. و اخلف عن البعير:

بگردانيد حقب را نزديك خصيۀ آن شتر. و اخلف فلانا: به پس خود برگردانيد فلان را. و اخلف الله عليك: رد كناد خدا بسوى تو رفته‌هاى ترا. و چون از كسى چيزى برود كه عوض نداشته باشد مانند پدر و مادر باو مى‌گويند: اخلف عليك و لك خيرا: و اگر عوض داشته باشد مى‌گويند:

اخلف الله لك و عليك: و اخلف الطائر: پر برآورد آن مرغ پس از پر نخستين.

و اخلف الغلام: بخواب ديدن رسيد آن كودك. و اخلف الدواء فلانا: ضعيف گردانيد آن دو افلان را.

اخلاق

( axlāq ) ع. ج خلق ( xolq ) و ( xoloq ).

اخلاق

( axlāq ) ص. ع. ثوب اخلاق:

جامۀ تمام كهنه.

اخلاق

( axlāq ) ا. پ. - مأخوذ از تازى خوى و طبيعت و عادت و طبع و مزاج. و ج ا. عادات و خصال و سلوك. و ا خ. نام چندين كتاب كه در علم آداب و سلوك نوشته‌اند مانند اخلاق العلما و اخلاق الملوك و اخلاق محسنى. و اخلاق حسنه ج ا.

خويهاى نيكو. و اخلاق جميله: خصلتهاى ستوده. و علم اخلاق: ا. علم آداب و سلوك.

اخلاق

( exlāq ) م. ع. كهنه شدن. و كهنه كردن (لازم و متعدى). و اخلقه: پوشانيد او را جامۀ كهنه.

اخلال

( axlāl ) ع. ج خلّ و خلّ‌.

اخلال

( exlāl ) م. ع. اخلت النخلة اخلالا: خلال بار آورد آن خرما بن. و تباه بار آورد - از اضداد است - و اخلوا:

علف شيرين چريدند شتران آنها. و اخل الابل:

چرانيد شتران را در علف شيرين. و اخل بالشيى:

برد آن چيز را و ربود. و اخل بالمكان:

غايب شد از آن جاى و گذاشت آنجاى را. و اخل الوالى بالثغور: اندك گردانيد والى لشكر ثغور را. و اخل بالرجل: وفا نكرد