برگه:FarhangeNafisi.pdf/۵۶

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۴۲–

و مجازآلود: آلودۀ بگناه.

آلودگان

( āludegān ) پ. ج آلوده.

آلودگى

( āludegi ) ا. پ. آلايش بكار هاى بدو دشوار و با زحمت و مشقت. و ناپاكى و پليدى.

آلودن

( āludan ) ف ل. پ. لكه‌دار شدن و ناپاك شدن. و ف م. ملوث كردن و لكه‌دار كردن. و ناپاك كردن و نجس كردن. و اندودن.

آلوده

( ālude ) ص. پ. ملوث و نجس شده. و لكه‌دار و ناپاك و پليد. و اندود شده.

و آشفته و مضطرب و پريشان و مشوش و شوريده.

و مغلوب. و آلوده دامن: كسى كه دامنش به عيب و عارى لكه‌دار شده باشد.

و آلوده خون: گريان و اشك‌ريز.

آلور

( ālur ) ا. پ. سرين. و نشستنگاه.

آلوزرد

( ālu-zard ) ا. پ. يكى از اقسام آلو كه در آخر تابستان و اول پائيز مى‌رسد.

آلوس

( ālus ) ا. پ. نگاه بر گوشۀ چشم كه از روى خشم و ناز باشد.

آلوسن

( ālusan ) ا. پ. قسمى از آلو.

و ص. چيزى كه موجب شكم روش شود و لينت شكم آورد.

آلو سياه

( ālu-siāh ) ا. پ. قسمى از آلو كه ترش‌مزه و سياه رنگ بود.

آلوشيدن

( ālucidan ) ف م. پ. در بغل گرفتن.

آلو قيصى

( ālu-qeysi ) ا. پ. ميوه‌اى ما بين آلو و زردآلو و قيصى.

آلو گرده

( ālu-gorde ) ا. پ. ميوه‌اى هسته‌دار و زرد رنگ شبيه به زردآلو.

آلوند

( ālvand ) ا خ. پ. مر. الوند.

آلونك

( ālunak ) ا. پ. منزل محقر و كوچك.

آلونه

( ālune ) ا. پ. سرخاب. و بزك زنها.

و وجاهت.

آلوه

( āluh ) ا. پ. عقاب.

آلوه

( ālovve ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - چوب عود.

آله

( āle ) ا. پ. آلك و سنبل الطيب.

آله

( āloh ) ا. پ. عقاب.

آله

( āleh ) ص. ع. سرگشته و آشفته و سرگردان و حيران.

آلهة

( ālehat ) ع. ج اله ( elāh ).

آلى

( ālā ) ص. ع. مرد بزرگ سرين.

و گوسپندى كه دنبه‌اش بزرگ باشد.

آلى

( āli ) ص. ع. كوسپندى كه دنبه‌اش بزرگ باشد. يقال كبش آل. و نيز رجل آل: مرد بزرگ سرين. و نيز درنگ كننده و تقصير نماينده. ج: اوالى.

آلى

( āli ) ص. پ. زعفرانى رنگ.

آلى

( āli ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - منسوب به آلت. و در اصطلاح طبيعى مادۀ آلى ماده ايرا گويند كه داراى آلات مختلف بوده و تعريف جزء آن بر كلش صادق نيايد. برخلاف مادۀ غير آلى كه داراى آلات مختلف نيست و تعريف جزء بر كلش صادق مى‌آيد. مثلا درخت داراى آلات مختلف است از قبيل ساقه و ريشه و برگ و ميوه كه هيچيك از اين آلات را درخت نمى‌توان خواند. و همچنين حيوان كه داراى دست و پا و سر و شكم و غيره مى‌باشد، اما آب ماده‌اى غير آلى است: يك قطره را آب و يك دريا را نيز آب مى‌گويند. و همچنين سنگ:

يك قطعۀ كوچك را سنگ و يك كوه را هم سنگ مى‌گويند.

آلى‌بالى

( āli-bāli ) ا. پ. آلوبالو.

آلية

( āliat ) ص. ع. مؤنث آلى. زن درنگ‌كننده و تقصير نماينده. ج:

اوالى.

آليختن

( ālixtan ) ف ل. پ. سرد و پا ايستادن و لگد انداختن.

آليدن

( ālidan ) ف ل. پ. برگشتن و باز ايستادن. و لرزيدن از ترس. و تقصير كردن و گناه كردن. و وفا نكردن به عهد خود.

و ملامت كردن.

آليز

( āliz ) ا. پ. جفته و لگد و جست و خيز ستور.

آليزش

( ālizec ) م ح. پ. آليدن.

آليزنده

( ālizande ) ص. پ. شرور و لگد زننده مانند اسب.

آليزيدن

( ālizidan ) ف م. پ. لگد زدن و جنبانيدن. و آزردن. و بيزار كردن.

و ملامت كردن. و ف ل. جست‌وخيز كردن.

و جهيدن. و غم خوردن و دلتنگ شدن.

و متشنج شدن. و شكايت كردن.

آليه

( ālie ) ص. پ. مأخوذ از تازى مؤنث آلى مانند مواد آليه. مر. آلى را.

آم

( ām ) ا خ. ع. شهريست كه جهت كارخانه هاى پارچه‌بافى مشهور شده.

آم

( āmm ) ص. ع. قصدكننده. ج: امام.

آما

( āmā ) ا. پ. مشاطه و زينت‌كننده.

آما

( āmā ) ص. پ. كسى كه بياماند و پر كند. و حاضر نمايد و مهيا سازد.

آماج

( āmāj ) ا. پ. قلبه. و فدان.

و تودۀ خاك براى نشانۀ تير. و يك تير پرتاب را يك آماج گويند. و آماج آهن:

افزاريست كه برزگران زمين را بدان شيار كنند. و گويند آماج يك حصه از بيست و چهار حصۀ فرسخ است چه هر فرسخى سه ميل و هر ميلى دو ندا و هر ندائى چهار آماج است.

و آماج ساختگى نشانه‌اى را گويند كه مصنوعى باشد نه طبيعى. و نيز آماج بمعنى تخت.

آماجگاه

( āmāj-gāh ) ا. پ. جايى كه نشانۀ تير در آنجا نهند. و دنيا.