و مجازآلود: آلودۀ بگناه.
آلودگان
( āludegān ) پ. ج آلوده.
آلودگى
( āludegi ) ا. پ. آلايش بكار هاى بدو دشوار و با زحمت و مشقت. و ناپاكى و پليدى.
آلودن
( āludan ) ف ل. پ. لكهدار شدن و ناپاك شدن. و ف م. ملوث كردن و لكهدار كردن. و ناپاك كردن و نجس كردن. و اندودن.
آلوده
( ālude ) ص. پ. ملوث و نجس شده. و لكهدار و ناپاك و پليد. و اندود شده.
و آشفته و مضطرب و پريشان و مشوش و شوريده.
و مغلوب. و آلوده دامن: كسى كه دامنش به عيب و عارى لكهدار شده باشد.
و آلوده خون: گريان و اشكريز.
آلور
( ālur ) ا. پ. سرين. و نشستنگاه.
آلوزرد
( ālu-zard ) ا. پ. يكى از اقسام آلو كه در آخر تابستان و اول پائيز مىرسد.
آلوس
( ālus ) ا. پ. نگاه بر گوشۀ چشم كه از روى خشم و ناز باشد.
آلوسن
( ālusan ) ا. پ. قسمى از آلو.
و ص. چيزى كه موجب شكم روش شود و لينت شكم آورد.
آلو سياه
( ālu-siāh ) ا. پ. قسمى از آلو كه ترشمزه و سياه رنگ بود.
آلوشيدن
( ālucidan ) ف م. پ. در بغل گرفتن.
آلو قيصى
( ālu-qeysi ) ا. پ. ميوهاى ما بين آلو و زردآلو و قيصى.
آلو گرده
( ālu-gorde ) ا. پ. ميوهاى هستهدار و زرد رنگ شبيه به زردآلو.
آلوند
( ālvand ) ا خ. پ. مر. الوند.
آلونك
( ālunak ) ا. پ. منزل محقر و كوچك.
آلونه
( ālune ) ا. پ. سرخاب. و بزك زنها.
و وجاهت.
آلوه
( āluh ) ا. پ. عقاب.
آلوه
( ālovve ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - چوب عود.
آله
( āle ) ا. پ. آلك و سنبل الطيب.
آله
( āloh ) ا. پ. عقاب.
آله
( āleh ) ص. ع. سرگشته و آشفته و سرگردان و حيران.
آلهة
( ālehat ) ع. ج اله ( elāh ).
آلى
( ālā ) ص. ع. مرد بزرگ سرين.
و گوسپندى كه دنبهاش بزرگ باشد.
آلى
( āli ) ص. ع. كوسپندى كه دنبهاش بزرگ باشد. يقال كبش آل. و نيز رجل آل: مرد بزرگ سرين. و نيز درنگ كننده و تقصير نماينده. ج: اوالى.
آلى
( āli ) ص. پ. زعفرانى رنگ.
آلى
( āli ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - منسوب به آلت. و در اصطلاح طبيعى مادۀ آلى ماده ايرا گويند كه داراى آلات مختلف بوده و تعريف جزء آن بر كلش صادق نيايد. برخلاف مادۀ غير آلى كه داراى آلات مختلف نيست و تعريف جزء بر كلش صادق مىآيد. مثلا درخت داراى آلات مختلف است از قبيل ساقه و ريشه و برگ و ميوه كه هيچيك از اين آلات را درخت نمىتوان خواند. و همچنين حيوان كه داراى دست و پا و سر و شكم و غيره مىباشد، اما آب مادهاى غير آلى است: يك قطره را آب و يك دريا را نيز آب مىگويند. و همچنين سنگ:
يك قطعۀ كوچك را سنگ و يك كوه را هم سنگ مىگويند.
آلىبالى
( āli-bāli ) ا. پ. آلوبالو.
آلية
( āliat ) ص. ع. مؤنث آلى. زن درنگكننده و تقصير نماينده. ج:
اوالى.
آليختن
( ālixtan ) ف ل. پ. سرد و پا ايستادن و لگد انداختن.
آليدن
( ālidan ) ف ل. پ. برگشتن و باز ايستادن. و لرزيدن از ترس. و تقصير كردن و گناه كردن. و وفا نكردن به عهد خود.
و ملامت كردن.
آليز
( āliz ) ا. پ. جفته و لگد و جست و خيز ستور.
آليزش
( ālizec ) م ح. پ. آليدن.
آليزنده
( ālizande ) ص. پ. شرور و لگد زننده مانند اسب.
آليزيدن
( ālizidan ) ف م. پ. لگد زدن و جنبانيدن. و آزردن. و بيزار كردن.
و ملامت كردن. و ف ل. جستوخيز كردن.
و جهيدن. و غم خوردن و دلتنگ شدن.
و متشنج شدن. و شكايت كردن.
آليه
( ālie ) ص. پ. مأخوذ از تازى مؤنث آلى مانند مواد آليه. مر. آلى را.
آم
( ām ) ا خ. ع. شهريست كه جهت كارخانه هاى پارچهبافى مشهور شده.
آم
( āmm ) ص. ع. قصدكننده. ج: امام.
آما
( āmā ) ا. پ. مشاطه و زينتكننده.
آما
( āmā ) ص. پ. كسى كه بياماند و پر كند. و حاضر نمايد و مهيا سازد.
آماج
( āmāj ) ا. پ. قلبه. و فدان.
و تودۀ خاك براى نشانۀ تير. و يك تير پرتاب را يك آماج گويند. و آماج آهن:
افزاريست كه برزگران زمين را بدان شيار كنند. و گويند آماج يك حصه از بيست و چهار حصۀ فرسخ است چه هر فرسخى سه ميل و هر ميلى دو ندا و هر ندائى چهار آماج است.
و آماج ساختگى نشانهاى را گويند كه مصنوعى باشد نه طبيعى. و نيز آماج بمعنى تخت.
آماجگاه
( āmāj-gāh ) ا. پ. جايى كه نشانۀ تير در آنجا نهند. و دنيا.