برگه:FarhangeNafisi.pdf/۶۲

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۴۸–

آنف

( ānef ) ص. ع. مطيع و فرمان‌بردار.

آنف

( ānaf ) ص. ع. تلك ارض آنف بلاد الله يعنى اين زمين رويانيده‌ترين زمينهاست. و ما رأيت احمى آنفا و لا آنف من فلان: باننگ‌تر از فلان نديدم.

آنفا

( ānefan ) م ف. ع. قال آنفا:

گفت اكنون.

آنق

( ānaq ) ص. ع. ما آنق فى كذا اى ما اشد طلبه له يعنى چقدر بسختى طلب مى‌كند اين چيز را.

آن‌قدر

( ān-qadar ) و

آن‌قدرها

( ān-qadar-hā ) م ف. پ. مقدار بسيار و مقدار زياد.

آنك

( ānk ) م ف. پ. آنكه. و كدام كس و چه‌كس.

آنك

( ānak ) پ. كلمۀ اشاره كه بچيز نزديك اشاره مى‌كنند.

آنك

( ānak ) ا. پ. آبله كه بر اندام آدمى برآيد.

آنك

( ānok ) ا. ع. سرب كه يكى از اجسام مفرد و فلزات معروف است.

آن‌كس

( ān-kas ) پ. كلمۀ اشاره يعنى او و آن شخص.

آنكه

( ān-ke ) م ف. كسى كه.

آنكه

( ān-ke ) پ كلمۀ اشاره كه بچيز دور اشاره مى‌كنند يعنى آن‌كس كه.

آنگاه

( ān-gāh ) م ف. پ. آن زمان و در آن‌وقت. و پس از آن و بعد از آن.

آنگاهى

( ān-gāhi ) م ف. پ. آن وقتى و آن زمان.

آنگندن

( āngandan ) ف م. پ. آگندن و پر ساختن.

آنگنده

( āngande ) ص. پ. آگنده و انباشته و پرساخته.

آنگه

( ān-gah ) م ف. پ. آن زمان. و بعد از اين. و همه وقت و هميشه و همواره. و فورا و همان آن. و بسرعت.

آنه

( āne ) كلمه‌اى كه چون در آخر كلمه‌اى افزوده شود معناى معين فعلى بآن مى‌دهد مانند برادر: برادرانه.

آنها

( ān-hā ) پ. ج آن اشاره و آن ضمير.

آنهالت

( ānhālt ) ا خ. پ. (كشور آزاد) يكى از ممالك آلمان جمهورى كوچكى است كه در ايالت پروسى ساكس واقع شده و داراى 331,000 نفر جمعيت مى‌باشد و پايتخت آن دساو نام دارد.

آن همه

( ān-hame ) م ف. پ. همۀ آنها.

و همۀ آن. و بآن فراوانى و بآن زيادى.

آنى

( āni ) ص. پ. منسوب به آن. و شخصى و شخصيتى.

آنى

( āni ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - امرى كه بسيار موقت باشد. و فورى.

آنى

( āni ) ص. ع. رجل آن: مرد بسيار حليم. و نيز چيزى كه گرمى آن بغايت رسيده باشد قوله تعالى: بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ‌.

آنى

( āniy ) ص. ع. منسوب به آن. و آنى الوصول: چيزى كه وصولش فورى بود.

آنية

( āniat ) ص. ع. مونث آنى. قوله تعالى: تُسْقىٰ مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ‌: آشاميده شدند از چشمه‌اى كه بمنتهاى گرمى رسيده باشد.

آنية

( āniat ) ع. ج اناء.

آنيسته

( āniste ) ص. پ. منجمد و بسته و فسرده.

آنيسون

( ānisun ) ا. پ. مقاومت و مقابلى.

آنين

( ānin ) ا. پ. چوبى كه بدان ماست بهم زنند تا مسكه جدا گردد. و ظرف سفالين مانند خمچه كه ماست را در آن ريزند جهت گرفتن مسكه.

آو

( āv ) ا. پ. آب و ماء.

آوا

( āvā ) ا. پ. آواز و صوت و آهنگ و صدا. و انعكاس آواز. و شهرت و آوازه.

و غوغا و فرياد. و بلبل. و خوراك و طعام.

و گوشت‌آوا: قسمى از طعام كه از گوشت قيمه كرده مى‌سازند. و برنج‌آوا يك نوع طعام كه از برنج ترتيب مى‌دهند و هزارآوا: هزاردستان و بلبل.

آواب

( āvāb ) ع. ج اوب.

آواخ!

( āvāx ) پ. كلمۀ افسوس كه بمعنى آه و واى در موقع تأسف استعمال مى‌شود.

آواخ

( āvāx ) ا. پ. بهره و حصه و نصيب و قسمت.

آوادان

( āvādān ) ص. پ. آبادان و و مزروع و معمور. و مسرور و خوشدل و شادمان.

آوار

( āvār ) ص. پ. پريشان. و پراكنده.

و ويران و مخروب و از خانمان دور و مطرود و مردود. و ا. خرابى. و ظلم و ستم و تعدى و جور. و حساب و آوارجه و شماره و مقدار و اندازه.

آوارجه

( āvār-je ) ا. پ. حساب.

و اوارجه و دفتر دخل و خرج و كتابچه و دفتر و روزنامۀ حساب.

آوارچه

( āvār-ce ) ا. پ. آوارجه.

آوارگى

( āvāregi ) ا. پ. دورى از خانمان و وطن و بى‌خانمانى. و بى‌چارگى و بدبختى.

آواره

( āvāre ) ا. پ. آوار و دفتر حساب.

و حساب و شماره و يقين. و بى‌گمان. و اطمينان و تحقيق. و برادۀ آهن و آهن‌ريزه. و ظلم و ستم و تعدى و جور. و ويرانه و خرابى و خرابه.

و ص. ناپديد و غايب. و مخروب. و پراكنده و پريشان. و بى‌نام و نشان. و مطرود و مردود و منفى و بى‌خانمان و از خانمان دور افتاده.

و بيكار. و آواره شدن ف ل.: مظلوم شدن و ستمديده شدن. و از خانمان و شغل و كار دور افتادن. و آواره كردن ف م.: آزردن و رنج دادن. و از خانمان دور كردن. و آواره گرديدن ف ل.: گمراه شدن. و آواره