آنف
( ānef ) ص. ع. مطيع و فرمانبردار.
آنف
( ānaf ) ص. ع. تلك ارض آنف بلاد الله يعنى اين زمين رويانيدهترين زمينهاست. و ما رأيت احمى آنفا و لا آنف من فلان: باننگتر از فلان نديدم.
آنفا
( ānefan ) م ف. ع. قال آنفا:
گفت اكنون.
آنق
( ānaq ) ص. ع. ما آنق فى كذا اى ما اشد طلبه له يعنى چقدر بسختى طلب مىكند اين چيز را.
آنقدر
( ān-qadar ) و
آنقدرها
( ān-qadar-hā ) م ف. پ. مقدار بسيار و مقدار زياد.
آنك
( ānk ) م ف. پ. آنكه. و كدام كس و چهكس.
آنك
( ānak ) پ. كلمۀ اشاره كه بچيز نزديك اشاره مىكنند.
آنك
( ānak ) ا. پ. آبله كه بر اندام آدمى برآيد.
آنك
( ānok ) ا. ع. سرب كه يكى از اجسام مفرد و فلزات معروف است.
آنكس
( ān-kas ) پ. كلمۀ اشاره يعنى او و آن شخص.
آنكه
( ān-ke ) م ف. كسى كه.
آنكه
( ān-ke ) پ كلمۀ اشاره كه بچيز دور اشاره مىكنند يعنى آنكس كه.
آنگاه
( ān-gāh ) م ف. پ. آن زمان و در آنوقت. و پس از آن و بعد از آن.
آنگاهى
( ān-gāhi ) م ف. پ. آن وقتى و آن زمان.
آنگندن
( āngandan ) ف م. پ. آگندن و پر ساختن.
آنگنده
( āngande ) ص. پ. آگنده و انباشته و پرساخته.
آنگه
( ān-gah ) م ف. پ. آن زمان. و بعد از اين. و همه وقت و هميشه و همواره. و فورا و همان آن. و بسرعت.
آنه
( āne ) كلمهاى كه چون در آخر كلمهاى افزوده شود معناى معين فعلى بآن مىدهد مانند برادر: برادرانه.
آنها
( ān-hā ) پ. ج آن اشاره و آن ضمير.
آنهالت
( ānhālt ) ا خ. پ. (كشور آزاد) يكى از ممالك آلمان جمهورى كوچكى است كه در ايالت پروسى ساكس واقع شده و داراى 331,000 نفر جمعيت مىباشد و پايتخت آن دساو نام دارد.
آن همه
( ān-hame ) م ف. پ. همۀ آنها.
و همۀ آن. و بآن فراوانى و بآن زيادى.
آنى
( āni ) ص. پ. منسوب به آن. و شخصى و شخصيتى.
آنى
( āni ) ص. پ. - مأخوذ از تازى - امرى كه بسيار موقت باشد. و فورى.
آنى
( āni ) ص. ع. رجل آن: مرد بسيار حليم. و نيز چيزى كه گرمى آن بغايت رسيده باشد قوله تعالى: بَيْنَ حَمِيمٍ آنٍ.
آنى
( āniy ) ص. ع. منسوب به آن. و آنى الوصول: چيزى كه وصولش فورى بود.
آنية
( āniat ) ص. ع. مونث آنى. قوله تعالى: تُسْقىٰ مِنْ عَيْنٍ آنِيَةٍ: آشاميده شدند از چشمهاى كه بمنتهاى گرمى رسيده باشد.
آنية
( āniat ) ع. ج اناء.
آنيسته
( āniste ) ص. پ. منجمد و بسته و فسرده.
آنيسون
( ānisun ) ا. پ. مقاومت و مقابلى.
آنين
( ānin ) ا. پ. چوبى كه بدان ماست بهم زنند تا مسكه جدا گردد. و ظرف سفالين مانند خمچه كه ماست را در آن ريزند جهت گرفتن مسكه.
آو
( āv ) ا. پ. آب و ماء.
آوا
( āvā ) ا. پ. آواز و صوت و آهنگ و صدا. و انعكاس آواز. و شهرت و آوازه.
و غوغا و فرياد. و بلبل. و خوراك و طعام.
و گوشتآوا: قسمى از طعام كه از گوشت قيمه كرده مىسازند. و برنجآوا يك نوع طعام كه از برنج ترتيب مىدهند و هزارآوا: هزاردستان و بلبل.
آواب
( āvāb ) ع. ج اوب.
آواخ!
( āvāx ) پ. كلمۀ افسوس كه بمعنى آه و واى در موقع تأسف استعمال مىشود.
آواخ
( āvāx ) ا. پ. بهره و حصه و نصيب و قسمت.
آوادان
( āvādān ) ص. پ. آبادان و و مزروع و معمور. و مسرور و خوشدل و شادمان.
آوار
( āvār ) ص. پ. پريشان. و پراكنده.
و ويران و مخروب و از خانمان دور و مطرود و مردود. و ا. خرابى. و ظلم و ستم و تعدى و جور. و حساب و آوارجه و شماره و مقدار و اندازه.
آوارجه
( āvār-je ) ا. پ. حساب.
و اوارجه و دفتر دخل و خرج و كتابچه و دفتر و روزنامۀ حساب.
آوارچه
( āvār-ce ) ا. پ. آوارجه.
آوارگى
( āvāregi ) ا. پ. دورى از خانمان و وطن و بىخانمانى. و بىچارگى و بدبختى.
آواره
( āvāre ) ا. پ. آوار و دفتر حساب.
و حساب و شماره و يقين. و بىگمان. و اطمينان و تحقيق. و برادۀ آهن و آهنريزه. و ظلم و ستم و تعدى و جور. و ويرانه و خرابى و خرابه.
و ص. ناپديد و غايب. و مخروب. و پراكنده و پريشان. و بىنام و نشان. و مطرود و مردود و منفى و بىخانمان و از خانمان دور افتاده.
و بيكار. و آواره شدن ف ل.: مظلوم شدن و ستمديده شدن. و از خانمان و شغل و كار دور افتادن. و آواره كردن ف م.: آزردن و رنج دادن. و از خانمان دور كردن. و آواره گرديدن ف ل.: گمراه شدن. و آواره