ابتكن
( abtakan ) ا. پ. رئيس طايفه و ترك.
ابتلا
( ebtelā ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - آزمايش. و گرفتارى و مصيبت و تحمل و مشقت و زحمت و محنت و گرفتارى و بدبختى. و گرفتار بدبختى و ملول و رنجيده از بدبختى و مصيبت.
ابتلاء
( ebtelā' ) م. ع. اختيار كردن.
الحديث: لتبلن لها اماما و لتصلن و جدانا و ابتليته يعنى آزمودم آن را و دانستم و حقيقت ويرا دريافتم و خبر پرسيدم از وى. و ابتلى: سوگند گفته شد. و شناخته گرديد. و ابتلى به: مبتلى شد بآن.
ابتلاز
( ebtelāz ) م. ع. با هم چيزى اخذ كردن. و ابتلزه منه: گرفت آن را از وى.
ابتلاع
( ebtetā' ) م. ع. فرو بردن چيزى را از حلق.
ابتلال
( ebtelāl ) م. ع. تر گرديدن. و به شدن از بيمارى. و نيكو شدن حال كسى بعد از لاغرى و سختى.
ابتناء
( ebtenā' ) ابتنى البيت: بر آورد خانه را و ابتنى على اهله و بها:
آورد زن خود را بخانۀ خود.
ابتهاء
( ebtehā' ) م. ع. ابتها به ابتهاء: انس گرفت به وى.
ابتهاج
( ebtehāj ) م. ع. شاد شدن.
ابتهاج
( ebtehāj ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - بهجت و سرور و شادى و شادمانى.
ابتهار
( ebtehār ) م. ع. دعواى دروغ كردن. و نسبت زنا دادن به كسى كه زنا نكرده باشد. و خفتن بر خيال خود. و ابتهره: دشنام داد ويرا بچيزى كه در او بود. و ابتهر فى الدعاء: زارى كرد در دعا و الحاح نمود و دعا كرد هر ساعت و خاموش نشد. و ابتهر لفلان و فى فلان. كوتاهى نكرد در نفع و يا در ضرر فلان. و ابتهر السيف: دو نيم گرديد شمشير. و ابتهر بفلانة اى شهر بها.
ابتهاش
( ebtehāc ) م. ع. ابتهش عليه: شاد شد و اهتزاز نمود به وى.
ابتهال
( ebtehāl ) م. ع. زارى كردن.
ابتهالا
( ebtehālan ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - بطور تواضع و از روى فروتنى.
و نيازمندانه. و بطريق تضرع و مستدعيانه.
ابتهالانه
( ebtehālāne ) م. ف. پ.
- مأخوذ از تازى - مر. ابتهالا
ابتياث
( ebtiās ) م. ع. بحث كردن. و تجسس و تفحص نمودن.
ابتياج
( ebtiāj ) م. ع. نيك درخشيدن برق.
ابتئار
( ebteār ) م. ع. چاه كندن. و آتشدان كندن. و ذخيره نهادن. و نيكى اندوختن.
ابتيار
( ebtiār ) ا. ع. آزمايش.
ابتيار
( ebtiār ) م. ع. چون واوى باشد آزمودن. و بوئيدن شتر نر ماده را تا بشناسد كه باردار است يا نه. و ابتار المراة: جماع كرد آن زن را. و چون يائى بود فجور خود ظاهر كردن.
ابتئاس
( ebteās ) م. ع. اندوهگين شدن.
و كراهت داشتن و قوله تعالى: فَلاٰ تَبْتَئِسْ بِمٰا كٰانُوا يَفْعَلُونَ اى لا تحزن و لا تشتك.
ابتياض
( ebtiāz ) م. ع. خود پوشيدن.
و از بيخ بركندن كسى را.
ابتياع
( ebtiā' ) م. ع. ابتاعه ابتياعا:
خريد آن را.
ابتياع
( ebtiā' ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - خريد و فروش.
ابث
( abs ) م. ع. ابثه و ابث عليه ابثا (از باب ضرب): دلير گردانيد او را در نزد پادشاه. و بد گفت باو.
ابث
( abas ) م. ع. ابث ابثا (از باب سمع). شير شتر خورد تا شكم برآورد و مانند سكر و مستى در او پيدا شد.
ابث
( abes ) ص. ع. خرامندۀ بنشاط.
ابثاث
( ebsās ) م. ع. ابثثتك: حال و اندوه خود را بتو ظاهر كردم. و ابث الخبر:
پراكنده و فاش كرد خبر را. و ابثثتك السر:
در ميان نهادم با تو راز را.
ايثع
( absa' ) ص. ع. مردى كه از غلبۀ خون لبهاى وى سطبر و سرخ گشته باشد.
ابثعرار
( ebse'rār ) م. ع. ابثعرت - الخيل: دويدند اسبان تا سبقت برند.
ابثعجاج
( ebse'jāj ) م. ع. سست شدن و درنگ و كاهلى نمودن.
ابثئرار
( ebse'rār ) م. ع. ابثارت - الخيل: تاختند اسبان تا سبقت برند.
ابج
( abaj ) ا. ع. ابد و هميشه و روزگار.
ابج
( abajj ) ص. ع. رجل ابج:
مرد فراخ چشم.
ابجاج
( ebjāj ) م. ع. شادمانى كردن.
ابجال
( ebjāl ) م. ع. ابجله الشيئى:
كافى شد او را اين چيز.
ابجد
( abjad ) ا خ. ع. كلام موزونى كه حروف آن داراى قواى مختلف از يك تا هزار باشند باين ترتيب:
ابجد كه حروف آن عبارتند از ا - 1 و ب - 2 و ج - 3 و د - 4.
هوز كه حروف آن عبارتند از ه - 5 و و - 6 و ز - 7.
حطى كه حروف آن عبارتند از ح - 8 و ط - 9 و ى - 10.
كلمن كه حروف آن عبارتند از: ك - 20 و ل - 30 و م - 40 و ن - 50.
سعفص كه حروف آن عبارتند از:
س - 60 و ع - 70 و ف - 80 و ص - 90.
قرشت كه حروف آن عبارتند از ق - 100 و ر - 200 و ش - 300 و ت - 400.
ثخذ كه حروف آن عبارتند از: ث - 500 و