برگه:FarhangeNafisi.pdf/۷۵

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۶۱–

خ - 600 و ذ - 700.

ضظغ كه حروف آن عبارتند از:

ض - 800 و ظ - 900 و غ - 1000.

و گويند مرمر بن مرة كه از مردم طى بوده و خط عربى وضع كردۀ اوست هشت پسر داشت و اين هشت كلمه نام پسرهاى وى مى‌باشد.

ابجدخوان

( abjad-xān ) ص. كسى كه شروع بخواندن الف با مى‌كند.

ابجر

( abjar ) ص. ع. مرد برآمده ناف و كلان شكم. ج: بجر ( bojr ) و بجران ( bojrān ) وا. رسن كشتى. و ا خ. نام اسبى. و نام مردى.

ابجل

( abjal ) ا. ع. وريد بزرگى در دست و پا. و وريد بزرگى در دست استر و اسب كه در انسان آن را اكحل مى‌نامند.

ابجئرار

( ebje'rār ) م. ع. ابجئررت عنه ابجئرارا: سست گرديدم از وى.

ابح

( abahh ) ص. ع. مرد گلو گرفتۀ گران آواز و فربه. و چوب ستبر. وا. دينار. و تير قمار. ج: بحّ‌. و ا خ. نام شاعر هذلى.

ابحاء

( ebhā' ) م. ع. منقطع گرديدن يق ابحت على دابتى.

ابحاث

( abhās ) ع. ج. بحث ( bahs ).

ابحاح

( ebhāh ) م. ع. درشت حرف زدن و ابحه الصياح: گران آواز كرد او را بانگ زدن.

ابحار

( abhār ) ع. ج بحر ( bahr ).

ابحار

( ebhār ) م. ع. ملاقات كردن و رسيدن كسى را بى‌قصد و اراده. و شديد گشتن سرخى در روى بينى. و فراوان بودن محصولات زمين.

و ابحر الماء: شور گرديد آب. و ابحره:

شور يافت آن را. و نيز ابحار: سفر دريا كردن.

و مسلول گرديدن.

ابحر

( abhor ) ج. ع. بحر ( bahr )

ابحل

( abhol ) ا خ. پ. پادشاه جابلسا و آن شهريست مقابل جابلقا و هر دو در عالم مثالند نه در اين عالم.

ابخار

( ebxār ) م. ع. موجب تنفس عفن گشتن چيزى. و ابخره الشيى: بد بوى گردانيد آن را آن چيز.

ابخاز

( abxāz ) ا خ. پ. ولايتى است از قفقاز كه اكنون در تصرف روسها مى‌باشد.

ابخاق

( ebxāq ) م. ع. ابخق العين:

بركند چشم را. و ابخقت العين: برآمد چشم از چشم خانه.

ابخال

( ebxāl ) م. ع. بخيل يافتن كسى را.

ابخر

( abxar ) ص. ع. كسى كه نفسش منتن باشد.

ابخرة

( abxerat ) ع. ج بخار.

ابخره

( abxere ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - و شمى كه از جاى نمناك و گرم برآيد. و اجسام دودى شكلى كه بواسطۀ اثر حرارت از اجسام جامد و يا مايع متصاعد گردند.

ابخص

( abxas ) ص. ع. مردى كه در چشم خانۀ او گوشت پاره‌اى رسته باشد.

ابخق

( abxaq ) ص. ع. مردمك چشم.

ابخل

( abxal ) ص. ع. بسيار حريص.

و بخيل. و بخيل‌تر.

ابخنان

( ebxanān ) م. ع. خفتن. و راست ايستادن. و ابخنت الناقة: بازيد ماده شتر براى دوشنده.

ابخنداء

( ebxendā' ) م. ع. ابخندى البعير: كلان و تمام ساق گرديد آن شتر. و ابخندت الجارية: تمام ساق گرديد آن كنيزك.

ابخوخ

( abxux ) ا. پ. بزاق و آب دهان.

و ص. ترش روى. و ا خ. اسم شهرى.

ابخوسا

( abxusā ) ا. پ. - مأخوذ از سريانى - ابو خلسا.

ابخينان

( ebxinān ) م. ع. مردن. و بازيدن ماده شتر براى دوشنده.

ابد

( abd ) م. ع. ابدت البهيمة ابدا و ابودا (از باب ضرب و نصر): وحشت گرفت و برميد آن چارپا.

ابد

( abad ) ا. ع. هميشه و روزگار. ج:

آباد و ابود. و بچۀ يكساله. و ص. دائم و قديم و ازلى و ابد آبد و ابد ابيد م. ف براى مبالغه. و لا آتيه ابد الابدية و ابد الابدين و ابد الابدين و ابد الابيد و ابد الاباد و ابد الدهر: يعنى نخواهم آمد نزد او هرگز و هيچ‌گاه.

ابد

( abad ) ابد ابدا (از باب سمع) خشم گرفت. و نفرت نمود.

ابد

( abad ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - هميشه و قديم و ازل.

ابد

( abed ) ص. ع. غضبناك و خشمناك و متنفر.

ابد

( ebed ) ا. ع. داه و كنيز.

ابد

( ebed ) و ( abed ) و ( ebd ) ص. ع.

اتان ابد: ماده خر بسيار زائيده و كذا امة ابد.

ابد الله

( abbadallāh ) ع. كلمۀ دعا يعنى هميشه و جاويد باد و درازى زندگانى دهاد ويرا خداى.

ابد

( obbad ) ج ا. ع. جانوران وحشى.

ابد

( abadd ) ص. ع. مردى كه دستهايش از هم دور باشد. و مرد بزرگ اندام كه اعضاى او يا دوران او از هم دور بود. و اسبى كه ما بين دو دستش دورى باشد. و ا. جولاهه. و الابد الرثيم: شير بيشه.

ابدا

( abadan ) م ف. پ. - مأخوذ از تازى - هرگز. و هميشه و دائما.

ابدا

( ebdā ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - شروع و اختراع و ايجاد. و ابدا كردن ف م.: شروع كردن. و خلق كردن و ايجاد نمودن.