برگه:FarhangeNafisi.pdf/۷۷

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۶۳–

ابرهاى بسيار بمقدار زياد با هم مجتمع مى‌شوند و گاه بنحوى منبسط مى‌گردد كه حدى براى آن مشخص نمى‌توان نمود و كلية ابر داراى چهار قسم است: 1 - ابرهاى سفيدى كه اطرافشان مانند كوه مدور است و نوعا پس از غروب آفتاب متفرق مى‌شوند. 2 - ابرهائى كه شبيه‌اند بقطعات نازك پشم و اغلب دليل بر تغيير هوا مى‌باشند. 3 - ابرهاى بزرگ خاكسترى يا سياه رنگ كه اطراف و محيطشان مشخص و معين نيست و داراى بارانند. 4 - ابرهاى طويل افقى كه اغلب رنگشان سرخ است و در وقت طلوع و غروب آفتاب ظاهر مى‌گردند. همچنين ابر بمعنى مرد (در مقابل زن) آمده. و ابر آذر: ابرى كه در آذر ماه برآيد. و ابرر گالى ابرى كه تند حركت كند. و ابر سحرى: ابر صبح و ابر سنبل‌گون: ابر سياه و ابر سير يا ابر سيراب: ابرى كه باران زياد فرو ريزد و ابر طوروش: اسب قوى هيكل.

و ابر كهن يا ابر مرده: اسفنج. و ابر نيسان: ابر بهارى.

ابر

( abr ) ا خ. پ. نام قريه‌اى در بسطام كه چمنى با صفا دارد و از آنجا تا به استر اباد و فندرسك هشت فرسخ مسافت است.

ابر

( abar ) كلمۀ موصول - روى يا بالا.

و موافق چيزى. و مرادف كلمۀ بر.

ابر

( abar ) ا. پ. سينه. و ميوۀ نگاهداشته شده. و يك قسم از بربط. و قسمت منخى از كمان.

و شريان.

ابر

( abar ) ا. پ. بلغت زند و پازند نره و آلت مردى.

ابر

( abr ) م. ع. ابر الرزع و النخل ابرا و ابارا و ابارة: مر. ابار. و ابر الكلب ابرا و ابارا. مر. ابار.

ابر

( abar ) م. ع. ابر ابرا (از باب سمع) نيك شد و اصلاح گرديد.

ابر

( ebr ) ا خ. پ. رودخانه‌ايست در اسپانيول كه سرچشمۀ آن در جبال كانتابر است و مشروب مى‌كند ايالات لوگرونو و ساراگوس و تورتوز را و پس از طى 800 كيلومتر امتداد در بحر الروم مى‌ريزد.

ابر

( abarr ) ص. ع. بهتر هو ابر منه او بهتر است از آن و در تعجب گويند: ما ابره.

ابر

( abarr ) ص. ع. ساكن دشتهاى دور دست. يق اصلح العرب ابرهم.

ابرا

( abra ) ا. پ. مر. ابره.

ابراء

( abrā' ) ع. ج برئ.

ابراء

( ebrā' ) م. ع. چون مهموز باشد يق ابرءه الله: به گردانيد او را خداى.

و ابراك منه: پاك گردانيد تو را از آن.

و بيزار ساخت. و ابرء: در تاريخ براء درآمد.

و چون واوى بود يق: ابريت الناقة يعنى برة كردم در بينى ماده شتر. و چون يائى بود يق ابرأ ابراء: بخاك رسيد. و به نيشكر رسيد.

ابراء

( abreā' ) ع. ج برئ.

ابرات

( abrāt ) ع. ج برت برت و برت.

ابرات

( ebrāt ) م. ع. ماهر شدن بكارى.

ابراث

( abrās ) ع. ج برث.

ابراج

( abrāj ) ع. ج برج و برج

ابراج

( ebrāj ) م. ع. ابرج ابراجا:

برج بنا نهاد.

ابراح

( ebrāh ) م. ع. گرامى داشتن كسى را و تعظيم نمودن. و ابرح فلانا: در شگفت آورد فلان را. و در تعجب گويند مآ ابرح هذا الامر.

ابراد

( ebrād ) ع. ج برد.

ابراد

( ebrād ) م. ع. ضعيف و سست گردانيدن. و بريد ساختن يق ابرد صاحب البريد الى الامير. و ابرده: خنك گردانيد او را. و ابرد له: نوشانيد او را آب سرد. و ابرد فلان: در شبانگاه درآمد فلان. و بخنكى كارى كرد. و منه الحديث:

ابردوا و بالطهر و قيل معناه:

صلوها فى اول وقتها من برد النهار و هو اوله.

ابرار

( abrār ) ع. ج برّ و برّ.

ابرار

( abrār ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - اخيار و مردمان نيك و راست و درست و صاحب خير.

ابرار

( abrār ) م. ع. براستى قسم خوردن.

و قبول كردن. و بسيار شدن. و بازگردانيدن گوسپند. و خواندن بسوى علف. و غالب و فايق آمدن بر اقران خود. و ابر فلان: بدشت رفت فلان. و بسيار فرزند گرديد.

ابراز

( ebrāz ) م. ع. بازگشادن نامه. و بيرون كردن چيزى را. و ابرز فلان: زر خالص گرفت فلان. و عزم سفر كرد.

ابراز

( ebrāz ) ا. پ. - مأخوذ از تازى اظهار امر مخفى و بيان حقيقت آن امر.

ابراص

( ebrās ) م. ع. بچۀ پيس اندام زادن. و ابرصه الله: ابرص گرداناد او را خداى.

ابراض

( abrāz ) ع. ج برض.

ابراق

( abrāq ) ع. ج برق. و ا خ. كوهى بنجد.

ابراق

( ebrāq ) م. ع. ترسانيدن و بيم كردن. و ابرقت الناقة: بلند كرد دم را آن ماده شتر. و آبستن شد. و ابرقوا و ارعدوا: رسيد ايشان را رعد و برق.

و ابرقت السماء و ارعدت: تندرو درخش آورد آسمان. و ابرق الماء بزيت بر آب قدرى روغن ريخت. و ابرق السيف: درخشانيد شمشير را. و ابرق عن الامر: ترك داد آن كار را. و ابرقت المراة عن وجهها: ظاهر كرد زن روى