برگه:FarhangeNafisi.pdf/۷۸

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۶۴–

خود را و ابرق الصيد: برانگيخت شكار را. و ابرق المضحى: قربان كرد گوسپند برقاء را.

ابراك

( abrāk ) ع. ج بركة.

ابراك

( ebrāk ) م. ع. ابرك السحاب:

پى هم باريد ابر. و ابركت البعير: فرو خوابانيدم شتر را.

ابرام

( abrām ) ع. ج برم.

ابرام

( ebrām ) م. ع. بستوه آوردن.

و كارى را محكم كردن. و محكم پيچيدن طناب و ريسمان. و جامه را با ريسمان دو تا بافتن.

ابرام

( ebrām ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - اصرار و تأكيد و تقاضا و افزول و شلايين. و ابرام كردن ف م.: اصرار كردن. و تقاضا نمودن.

ابراه

( ebrāh ) م. ع. برهان آوردن.

و برهان عجيب آوردن. و غالب شدن بر مردم.

ابراهام

( ebrāhām ) ا خ. ع. مر. ابراهيم.

ابراهم

( ebrāhem ) و ( ebrāham ) و ( ebrāhom ) ا خ. ع. مر. ابراهيم.

ابراهوم

( ebrāhum ) ا خ. ع. مر.

ابراهيم.

ابراهيم

( ebrāhim ) ا خ. ع. نام حضرت خليل الرحمن. و نام شت زردشت. و نام كوهى در كرمان. اين لفظ در زبان عبرى بمعنى موجد عظمت است. و باعتقاد مورخين نام پدر حضرت خليل الرحمن تاره بوده و آزر اسم عم اوست. تولد اين بزرگوار در اور از توابع كلده در 2008 سال از تاريخ عالم و وفاتش در هبرن از توابع فلسطين در سال 2183 پس عمر شريفش 175 سال بوده است. و اين حضرت داراى دو پسر بود يكى اسحق جد بنى اسرائيل و ديگرى اسمعيل جد اعراب مستعربه كه همۀ طوايف عرب مستعرب از نسل وى مى‌باشند. و در تاريخ مقدس چنين مذكور است كه: حضرت ابراهيم دو دفعه با خداوند خود اتحاد نمود تا او را بيامرزد و باو وعده داد كه ما فوق عدد ستارگان اخلاف و اعقاب ويرا كه از سلب اسحق باشند زياد نمايد و علامت اين اتحاد علامت ختان قرار داده شد و چون همۀ طوايف عرب مستعرب از صلب اسمعيلند لهذا اعراب حضرت ابراهيم را اب المسلمين و المؤمنين.

گفته‌اند ابراهيم بن ادهم بن منصور زاهد معروف از اهالى بلخ و از پادشاهان خراسان بوده است و در ترجمۀ حال وى گويند در ابتداى امر بسيار مايل بشكار بود روزى در شكارگاه در حالتى كه از پى شكار مى‌رفت از عقب آوازى شنيد كه اى ابراهيم ترا براى اين كار نيافريده‌اند. بر خود بلرزيد و از چپ و راست نگريست كسى را نديد بر شيطان لعنت فرستاد و دو مرتبه اسب را حركت داده شكار را تعاقب كرد. اين دفعه از قرپوس زين همان آواز را شنيد كه اى ابراهيم ترا براى اين كار نيافريده و نفرموده‌اند. جلو اسب را كشيد و متنبه شد و گفت هان اين كسيست كه مرا از جانب پروردگار مى‌خواند. از همان جا برگشت و بخانۀ خود آمده تجملات شاهانه را كنار گذاشته جبه و عبائى پوشيده بعراق آمد و از آنجا بشام و از دروگرى و باغبانى و گل كارى گذران مى‌نمود و پروردگار خود را ستايش مى‌كرد تا در سال 161 هجرى درگذشت.

ابراهيم بن مهدى بن منصور - در ايام خلافت مأمون داعيۀ خلافت كرد و در سال 202 هجرى اهالى بغداد با او بيعت كردند و مبارك باو لقب دادند و بعد مأمون بر او مظفر شده ويرا ببخشيد و در سال 224 هجرى در زمان خلافت معتصم بدرود اين جهان گفت.

ابراهيم خان هيجدهمين سلطان عثمانى است كه از 1049 تا 1058 سلطنت نمود.

ابراهيم شاه - يازدهمين شاه از سلسلۀ غزنوى از 451 تا 492 پادشاهى كرد.

ابراهيمى

( ebrāhimy ) ا. ع. يك قسم خرماى سياه.

ابراهيمية

( ebrāhimiyat ) ا خ. ع.

دهى در واسط. و دهى در جزيرۀ ابن عمرو.

و دهى در نهر عيسى.

ابراهيميون

( ebrāhimiyun ) ج ا خ.

ع. دوازده تن از اصحاب رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله را گويند.

ابر بخشش

( abr-baxcec ) ص. پ.

جوانمرد و با سخاوت.

ابرپوشان

( abr-powcān ) ص. پ.

آسمان از ابر پوشيده شده.

ابرة

( ebrat ) ا. ع. سوزن آهن. ج: ابر و ابرات و ابر. همچنين گفته مى‌شود به نوك هر چيز. و نوك كژدم. و جوانۀ درخت. و سخن چينى. و استخوان پى پاشنه. و نهال مقل و يك قسم درخت شبيه بدرخت انجير. و طرف باريك ذراع دست. و استخوان هموار با طرف زراع بسوى انگشتان. و تندى پاشنۀ اسب.

ابرة الراعى

( ebratorrā'i ) ا. ع. يك يك قسم گياه كه داراى گلهاى قشنگ الوان است و در فارسى شمعدانى و بيونانى ژرانيوم نامند.

ابرج

( abraj ) ص. ع. كسى كه چشمش شوخ و فراخ بود.

ابرجن

( abrajan ) ا. پ. دست‌بند.

و خلخال و پاى برنجن.

ابرح

( abrah ) ص. ع. در تعجب گويند:

ما ابرح هذا الامر يعنى چه گران و دردناك است اين كار.

ابرخ

( abrax ) ص. ع. كسى كه پشتش بطرف داخل خم باشد.

ابرخيده

( abarxide ) ا. پ. كلام صحيح