برگه:FarhangeNafisi.pdf/۷۹

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۶۵–

و روشن بدون اغلاق و رمز.

ابرد

( abrad ) ص. ع. سحاب ابرد: ابر تگرگ‌بار. و ثور ابرد: گاوى كه خالهاى سپيد و سياه دارد. و حمى ابرد: تب‌لرز.

ابرد

( abrad ) ا. ع. پلنگ نر. ج: ابارد.

و ابو الابرد ا خ: يكى از اصحاب رسول اكرم صلى اللّه عليه و آله.

ابرد

( abrod ) ع. ج. برد.

ابردان

( abradane ) ا. ع. الابردان (بصيغۀ تثنيه) صبح و شام و سايۀ آنها.

ابردة

( abradat ) ا. ع. - مؤنث ابرد - پلنگ ماده.

ابردة

( ebredat ) ا. ع. بيمارى مضعف باه كه از غلبۀ برودت و رطوبت زايد.

ابرزى

( eberziy ) ا. ع. - مأخوذ از پارسى - زر خالص.

ابرساء

( abrasā' ) ا. ع. نوعى از سوسن.

ابرش

( abrac ) ص. پ. برنگ سرخ و سپيد درهم آميخته. و اسبى كه نقطه‌هائى برخلاف رنگش در بدنش باشد.

ابرش

( abrac ) ص. ع. مكان ابرش جائى كه داراى گياه بسيار برنگهاى مختلف باشد.

و فرس ابرش: اسب چپار. و نيز ا خ. لقب جذيمة بن مالك كه بيمارى برص داشت و تازيان ترسيدند كه بوى ابرص گويند ابرش گفتند.

ابرشاش

( ebrecāc ) م. ع. چپار شدن اسب.

ابرش خورشيد

( abrac-xuarcid ) ا. پ. آسمان.

ابرشم

( abracam ) ا. پ. مر. ابريشم.

ابرشمى

( abracami ) ص. پ. منسوب بابريشم. و ا. تاجر ابريشم فروش. و كرم ابريشم.

ابر شهر

( abar-cahr ) ا خ. نام قديم نيشابور كه از چهار شهر خراسان است.

ابرص

( abras ) ص. ع. كسى كه مبتلى به پيسى اندام باشد. و ماه كه داراى لكه است.

و حيواناتى كه بواسطۀ گزيدن حشرات بدن آنها دان دان و نقطه نقطه شود. و سام ابرص ا.:

نوعى از چلپاسه. اين دو اسم است كه مركب شده بصورت يك اسم در آمده است. در طى جمله ممكن است اولى را اعراب داده دومى را بدان اضافه كرد و نيز مى‌توان نخستين را مبنى شمرده دومى را به اعراب ما لا ينصرف معرب ساخت. ج: سوامّ ابرص و سوامّ و برصة و ابآرص. در هنگام تثنيه گويند ساما ابرص.

ابرع

( abra' ) ص. ع. هذا ابرع منه:

اين ستبرتر است از آن.

ابرغشاش

( ebreqcāc ) م. ع. ابرغش ابرغشاشا: به گرديد از بيمارى كه داشت.

ابرق

( abraq ) ص. ع. خاك با سنگ و گل و ريگ درآميخته. و رسن دو رنگ. و هرچه در آن سياهى و سپيدى باشد يق تيس ابرق.

وا. داروئى مقوى حافظه. و نام مرغى. ج:

ابارق. و ا خ. نام چند موضع.

ابرقباد

( abar-qobād ) ا خ. پ. مر.

ابر كوباد.

ابرقوه

( abar-quh ) ا خ. پ. - معرب ابركوه - نام شهرى. و اسم دهكده‌اى.

ابرك

( abrak ) ا. پ. مصغر ابر يعنى ابر كوچك. و اسفنج.

ابرك

( abrak ) ص. ع. متبرك‌تر.

ابر كابشا

( abar-kābecā ) ا. پ تار عنكبوت.

ابركار

( abr-kār ) ص. پ. متحير و حيران و آشفته و سرگردان و سراسيمه.

ابركاكيا

( abarkākiā ) و

ابركاكياب

( abar-kākiāb ) ا. پ. عنكبوت.

ابركوباد

( abar-kubād ) ا خ. پ. شهرى در ناحيۀ ارجان واقع در ميان فارس و اهواز.

گويند قباد آن را بنا كرده است.

ابركوه

( abar-kowh ) ا خ. پ. شهرى در عراق عجم و مسافتش از اصفهان 20 فرسنگ يا 80,000 قدم. اين شهر چنانكه از اسمش معلوم است در قلۀ كوه واقع شده است.

ابر گردش

( abr-gardec ) ا. پ. برقى كه گرداگرد ابر دور زند.

ابرم

( abram ) ا. ع. نوعى از بيمارى. و نوعى از گياه. و ا خ. نام موضعى.

ابرمة

( abremat ) ع. ج برام.

ابر مادران

( abar-mādarān ) ا. پ.

قسمى از حلوا.

ابر مرده

( abre-morde ) ا. پ. اسفنج.

ابرناك

( abr-nāk ) ص. پ. ابرى. و داراى ابر. و پوشيده از ابر.

ابرنتاء

( ebrentā' ) م. ع. آماده گشتن براى كار.

ابرنجن

( abranjan ) ا. پ. حلقه‌اى از طلا و نقره كه زنان در دست‌وپاى مى‌كنند. آنكه در دست كنند دست ابرنجن و آنكه در پا كنند پا ابرنجن نام دارد.

ابرنجين

( abranjin ) ا. پ. مر. ابرنجن.

ابرنذاع

( ebrenzā' ) م. ع. آمادۀ كار شدن.

ابرنشاق

( ebrencāq ) م. ع. شادمان شدن. و شكوفه آوردن درخت. و گل شدن و شكفته شدن شكوفه.

ابرو

( abru ) ا. پ. اجتماع موهاى بسيار بشكل كمان در بالاى چشم. و ابروى ترش يا ابروى تلخ: ابروئى كه در آن چين و شكن پديد آورند. و ابروى شام يا ابروى زال سر و يا ابروى فلك: ماه نو. و ابروى كشيده: ابروى دراز. و ابروى مردانه: ابروئى كه دلالت بر مردانگى