و بزرگى و دليرى كسى مىكند. و ابرو تنگ كردن يا ابرو نازك كردن ف ل.: تكبر نمودن. و ابرو جنبانيدن و يا ابرو زدن: اشاره كردن. و رضا دادن.
ابرواز
( abravāz ) ا. ع. مر ابرويز.
ابروان
( abrovān ) ج. پ. ابرو. و صبح و عصر.
ابروز
( abruz ) ا خ. پ. كوهى در نزديكى همدان. و كوه البرز.
ابرو صنام
( abru-sanām ) پ. و ابرو صنم ( abru-sanam ) ا. پ. لفاح و يبروج الصنم.
ابرو فراخى
( abru-ferāxi ) ا. پ.
خوشدلى. و خوشمنشى. و گشادهروئى و تازه روئى. و همت و سخاوت.
ابرو كمان
( abru-kamān ) ص. پ.
آنكه ابروى وى مانند كمان باشد.
ابرو كن
( abru-kan ) ا. پ. مقاشى كه زير ابرو را بدان مىكنند.
ابرو گشاده
( abru-gocāde ) ص. پ.
شخص خوشحال و خوش محضر.
ابرونتن
( abrunaten ) ف ل. پ. بلغت زند مردن و فوت شدن.
ابرو هلال
( abru-helāl ) ص. پ.
آنكه ابروى وى مانند ماه نو باشد.
ابرويز
( abarvayz ) ا خ. ع. نام پادشاهى از پادشاهان فارس كه پرويز باشد.
ابره
( abrah ) ص. ع. سفيد شفاف.
و سرخ.
ابره
( abre ) ا. پ. روى جامۀ دولا. و آنچه در زير آن بود آستر.
ابره
( obarah ) ا. پ. هوبره.
ابره
( ebarah ) ا. پ. ميوۀ نورس و نو باوه و نوبر.
ابرهام
( abarhām ) ا. پ. طبيعت و اصل و جوهر. و ا خ. فرشتهاى كه تدبير عالم كند. و يكى از اسمهاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن.
ابرهة
( abrahat ) ا خ. ع. نام سه نفر از پادشاهان يمن: 1 - ابرهة بن الحارث كه ذو المنار نيز گويند. 2 - ابرهة بن الصبا كه بعلم و دانائى مشهور بوده است. 3 - ابرهة بن الاشرم الحبشى كه ويرا ابو يكسوم نيز گويند و اين ابو يكسوم همان رئيس اصحاب الفيل است كه خداوند جل شأنه در قرآن مجيد مىفرمايد.
ابرهه
( abrahe ) ا. پ. پرندهاى بسيار كوچك. و ا خ. سر كردۀ اصحاب فيل كه بدون غلبه و ظفر بمكه آمده و در خيال خراب كردن آن شهر مقدس و خانۀ كعبه بود و موفق نشد و همين ابرهه است كه ابو يكسوم گويند و در صنعا در مقابل كعبه بناى كليسا نمود.
ابرهيميه
( ebrahimiye ) ا. پ. يك نوع آشى كه از غوره مىپزند و از غذاهاى مقوى مىباشد. صاحبان فرهنگ اين كلمه را مأخوذ از تازى نمىدانند.
ابرى
( abri ) ص. پ. ابردار شده.
و مختلف اللون گشته. و كاغذ ابرى ا.:
كاغذ ضخيم و درخشانى كه از كشمير آورند.
و نيز كاغذ الوانى كه به آب شنبليله مىسازند.
و بهترين ابريهاى اين زمان يك نوع ابرى است كه در همدان شخص صحافى مىساخته است.
ابرى
( abriy ) ص. ع. تيز و سوراخ كننده وا. سوزن فروش.
ابرئاء
( abreā' ) ع. ج برئ.
ابرية
( abriat ) ا. ع. سبوسۀ سر.
ابريج
( ebrij ) ا. ع. شيرزنه.
ابريز
( ebriz ) ا. ع. طلاى خالص.
ابريسم
( ebrisam ) و ( abrisam ) ا. ع.
مر. ابريشم.
ابريشم
( abricam ) و ( abricom ) ا.
پ. تارهاى باريك و درخشانى كه حاصل مىگردد از يك قسم بيدى كه آن را كرم ابريشم مىنامند و اين كرم كه از نوع بوم بيكس و از جنس پروانۀ شب محسوب مىگردد تغذيهاش از برگ درخت توت يا از برگ آيلانت مىباشد.
و آيلانت بزبان اهالى جزيرۀ ملوك درخت بزرگ و قشنگى را گويند كه كرم ابريشم از برگ آن تغذيه مىكند و جهت همين مصرف اين درخت را بپاريس و ساير محال فرانسه برده در تفرجگاهها و باغهاى عمومى غرس كردهاند و مردم فرانسه آن را ورنى دو ژاپون وار برد و سيل نيز مىگويند. از يك پيلۀ كرم ابريشم ممكن است تارى بدست آورد كه طول آن 300 متر باشد. گويند پوشيدن لباس ابريشمين منع از توليد شپش مىكند و بر قوۀ باه مىفزايد و از اين جهت است كه زنهاى كثير الشبق لباسهاى ملصق بر بدن خود را از ابريشم قرار مىدهند. ابريشم بطور كنايه تار ساز را نيز گويند.
ابريشمى
( abricami ) ص. پ. منسوب بابريشم. و ا. تاجر ابريشم فروش.
ابريشمين
( abricomin ) ص. پ. منسوب به ابريشم.
ابريشمين
( abreycemin ) ص. پ.
ابريشمين و منسوب به ابريشم.
ابريق
( ebriq ) ا. ع. - معرب آبريز - آفتابه و كوزه و چاكل. و شمشير درخشان.
و زن خوشگل. و كمان مخطط. ج: برّاق و اباريق.
ابرئلال
( ebrelāl ) م. ع. ابرأل الديك ابرئلالا: پرهاى گردن را واكرد آن خروس براى جنگ.
ابرين
( abrin ) ا. ع. ريگ تودهاى در يمامه.
ابز
( abz ) م. ع. ابز الظبى ابزا و