برگه:FarhangeNafisi.pdf/۸۰

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۶۶–

و بزرگى و دليرى كسى مى‌كند. و ابرو تنگ كردن يا ابرو نازك كردن ف ل.: تكبر نمودن. و ابرو جنبانيدن و يا ابرو زدن: اشاره كردن. و رضا دادن.

ابرواز

( abravāz ) ا. ع. مر ابرويز.

ابروان

( abrovān ) ج. پ. ابرو. و صبح و عصر.

ابروز

( abruz ) ا خ. پ. كوهى در نزديكى همدان. و كوه البرز.

ابرو صنام

( abru-sanām ) پ. و ابرو صنم ( abru-sanam ) ا. پ. لفاح و يبروج الصنم.

ابرو فراخى

( abru-ferāxi ) ا. پ.

خوشدلى. و خوش‌منشى. و گشاده‌روئى و تازه روئى. و همت و سخاوت.

ابرو كمان

( abru-kamān ) ص. پ.

آنكه ابروى وى مانند كمان باشد.

ابرو كن

( abru-kan ) ا. پ. مقاشى كه زير ابرو را بدان مى‌كنند.

ابرو گشاده

( abru-gocāde ) ص. پ.

شخص خوشحال و خوش محضر.

ابرونتن

( abrunaten ) ف ل. پ. بلغت زند مردن و فوت شدن.

ابرو هلال

( abru-helāl ) ص. پ.

آنكه ابروى وى مانند ماه نو باشد.

ابرويز

( abarvayz ) ا خ. ع. نام پادشاهى از پادشاهان فارس كه پرويز باشد.

ابره

( abrah ) ص. ع. سفيد شفاف.

و سرخ.

ابره

( abre ) ا. پ. روى جامۀ دولا. و آنچه در زير آن بود آستر.

ابره

( obarah ) ا. پ. هوبره.

ابره

( ebarah ) ا. پ. ميوۀ نورس و نو باوه و نوبر.

ابرهام

( abarhām ) ا. پ. طبيعت و اصل و جوهر. و ا خ. فرشته‌اى كه تدبير عالم كند. و يكى از اسمهاى حضرت ابراهيم خليل الرحمن.

ابرهة

( abrahat ) ا خ. ع. نام سه نفر از پادشاهان يمن: 1 - ابرهة بن الحارث كه ذو المنار نيز گويند. 2 - ابرهة بن الصبا كه بعلم و دانائى مشهور بوده است. 3 - ابرهة بن الاشرم الحبشى كه ويرا ابو يكسوم نيز گويند و اين ابو يكسوم همان رئيس اصحاب الفيل است كه خداوند جل شأنه در قرآن مجيد مى‌فرمايد.

ابرهه

( abrahe ) ا. پ. پرنده‌اى بسيار كوچك. و ا خ. سر كردۀ اصحاب فيل كه بدون غلبه و ظفر بمكه آمده و در خيال خراب كردن آن شهر مقدس و خانۀ كعبه بود و موفق نشد و همين ابرهه است كه ابو يكسوم گويند و در صنعا در مقابل كعبه بناى كليسا نمود.

ابرهيميه

( ebrahimiye ) ا. پ. يك نوع آشى كه از غوره مى‌پزند و از غذاهاى مقوى مى‌باشد. صاحبان فرهنگ اين كلمه را مأخوذ از تازى نمى‌دانند.

ابرى

( abri ) ص. پ. ابردار شده.

و مختلف اللون گشته. و كاغذ ابرى ا.:

كاغذ ضخيم و درخشانى كه از كشمير آورند.

و نيز كاغذ الوانى كه به آب شنبليله مى‌سازند.

و بهترين ابريهاى اين زمان يك نوع ابرى است كه در همدان شخص صحافى مى‌ساخته است.

ابرى

( abriy ) ص. ع. تيز و سوراخ كننده وا. سوزن فروش.

ابرئاء

( abreā' ) ع. ج برئ.

ابرية

( abriat ) ا. ع. سبوسۀ سر.

ابريج

( ebrij ) ا. ع. شيرزنه.

ابريز

( ebriz ) ا. ع. طلاى خالص.

ابريسم

( ebrisam ) و ( abrisam ) ا. ع.

مر. ابريشم.

ابريشم

( abricam ) و ( abricom ) ا.

پ. تارهاى باريك و درخشانى كه حاصل مى‌گردد از يك قسم بيدى كه آن را كرم ابريشم مى‌نامند و اين كرم كه از نوع بوم بيكس و از جنس پروانۀ شب محسوب مى‌گردد تغذيه‌اش از برگ درخت توت يا از برگ آيلانت مى‌باشد.

و آيلانت بزبان اهالى جزيرۀ ملوك درخت بزرگ و قشنگى را گويند كه كرم ابريشم از برگ آن تغذيه مى‌كند و جهت همين مصرف اين درخت را بپاريس و ساير محال فرانسه برده در تفرجگاهها و باغهاى عمومى غرس كرده‌اند و مردم فرانسه آن را ورنى دو ژاپون وار برد و سيل نيز مى‌گويند. از يك پيلۀ كرم ابريشم ممكن است تارى بدست آورد كه طول آن 300 متر باشد. گويند پوشيدن لباس ابريشمين منع از توليد شپش مى‌كند و بر قوۀ باه مى‌فزايد و از اين جهت است كه زنهاى كثير الشبق لباسهاى ملصق بر بدن خود را از ابريشم قرار مى‌دهند. ابريشم بطور كنايه تار ساز را نيز گويند.

ابريشمى

( abricami ) ص. پ. منسوب بابريشم. و ا. تاجر ابريشم فروش.

ابريشمين

( abricomin ) ص. پ. منسوب به ابريشم.

ابريشمين

( abreycemin ) ص. پ.

ابريشمين و منسوب به ابريشم.

ابريق

( ebriq ) ا. ع. - معرب آبريز - آفتابه و كوزه و چاكل. و شمشير درخشان.

و زن خوشگل. و كمان مخطط. ج: برّاق و اباريق.

ابرئلال

( ebrelāl ) م. ع. ابرأل الديك ابرئلالا: پرهاى گردن را واكرد آن خروس براى جنگ.

ابرين

( abrin ) ا. ع. ريگ توده‌اى در يمامه.

ابز

( abz ) م. ع. ابز الظبى ابزا و