برگه:FarhangeNafisi.pdf/۸۱

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۶۷–

ابوزا و ابزى (از باب ضرب): برجست آن آهو در دويدن. و بدويد بطرفى و رو نگردانيد.

و ابز الانسان: بياسود انسان در دويدن و پس از آن دويد. و ناگهان بمرد. و ابز بصاحبه: بغاوت كرد از صاحب خود و سركشى نمود ويرا.

ابز

( abez ) ص. ع. ظبى و ظبية ابز:

آهوى دونده‌اى كه رو بطرفى نگرداند.

ابزاء

( ebzā' ) م. ع. ابزى به:

گرفت او را. و ابزى فلان: بلند كرد فلان سرين خود را. و نيز ابزاء بمعنى شير دادن آمده است.

ابزار

( abzār ) ع. ج بزر.

ابزار

( abzār ) ا. پ. قسمى از شلغم.

و زردك. و افزار.

ابزار

( abzār ) ج ا. پ. - مأخوذ از تازى - نوابل و ادويه‌اى كه در تلذيذ اغذيه بكار برند.

ابزاردان

( abzār-dān ) ا. پ. قوطى فلفل و ادويه.

ابزارى

( abzāriy ) ا. ع. كسى كه تخمه مى‌فروشد. و ا خ. لقب جماعتى از محدثين.

ابزاريون

( abzāriyun ) ج ا خ. ع.

لقب جماعتى از محدثين.

ابزال

( ebzāl ) م. ع. دندان ناب درآوردن اشتر در نه سالگى.

ابزام

( ebzām ) ا. ع. زبانه مانندى كه در سر كمربند باشد و در حلقۀ سر ديگر بند گردد. ج:

ابازيم.

ابزام

( ebzām ) م. ع. ابزمه الفا:

داد او را هزار.

ابزج

( abzaj ) ص. ع. رجل ابزج:

مرد سينه برآمدۀ پشت درآمده.

ابزر

( abzar ) ا خ. پ. كوهى نزديك همدان كه تقريبا 150 فرسخ از مغرب اصفهان مسافت دارد.

ابزن

( abzan ) و ( ebzan ) و ( obzan ) ا. ع. - مأخوذ از پارسى - حوضى كه در آن غسل كنند و گاه از مس باشد.

ابزى

( abzā ) ص. ع. رجل ابزى:

مردى كه پشت او نزديك سرينش كج باشد. و يا سينه‌اش برآمده و پشتش درآمده باشد. و يا سر نيش بيرون آمده باشد.

ابزى

( abzā ) م. ع. ابز ابزا و ابوزا و ابزى. مر. ابزه

ابزيدن

( abzidan ) ف م. پ. پر كردن و انباشتن.

ابزيم

( ebzim ) ا. ع. ابزام. ج: ابازيم.

ابزين

( ebzin ) ا. ع. ابزام. ج: ابازين.

ابس

( abs ) ا. ع. قحط. و جاى درشت.

و سنگ پشت نر.

ابس

( abs ) م. ع. ابسه ابسا (از باب ضرب): سرزنش كرد. و ترسانيد او را. و بند كرد. و پيش آمد او را بمكروه. و خرد و حقير پنداشت او را. و ابس به: خوار گردانيد او را و غلبه كرد بر وى.

ابس

( ebs ) ا. ع. اصل بد. و جاى درشت.

ابسار

( absār ) ا. پ. سنگى كه بدان تيغ و چاقو تيز مى‌كنند. و سنگ فسان. و افسار.

ابسار

( ebsār ) م. ع. ابسر القرحة ابسارا: خراشيد ريش را پيش از نضج.

و ابسر الحاجة: خواست حاجت در غير وقت. و ابسر التمر: بسر آميخت در نبيذ خرما. و ابسر النخل: بسر آورد خرما بن و ابسر المركب فى البحر: باز ايستاد كشتى در دريا.

ابساس

( ebsās ) م. ع. ابس بالمغر ابساسا: خواند مغر را بسوى آب. و نيز ابساس عبارتست از زجر كردن شتر بلفظ بس بس. و رها كردن ستور به آب. و بس بس گفتن ماده شتر را بوقت دوشيدن.

ابساط

( absat ) ع. ج بسط ( best ) و ( bost ) و ( bosot ).

ابساط

( ebsāt ) م. ع. گذاشتن ماده شتر را با بچۀ خود و رها كردن آن. يق ابسط الناقة و ابسطت الناقة (لازم و متعدى).

ابساق

( ebsāq ) م. ع. شير درآمدن در پستان پيش از زادن.

ابسال

( ebsāl ) م. ع. ابسل البسر ابسالا: پخت و خشك كرد غورۀ خرما را. و ابسله لكذا: پيش آورد او را بر آن كار. و نيز ابسال: گرو كردن. و حرام نمودن چيزى. و بهلاك سپردن كسى. قوله تعالى: أَنْ تُبْسَلَ نَفْسٌ بِمٰا كَسَبَتْ‌ اى تسلم. و بر مرگ دل نهادن.

ابسان

( ebsān ) م. ع. خوش‌خوى گرديدن.

ابست

( abest ) و ( ebast ) ا. پ. گوشت ترنج و بالنگ كه از آن مربا مى‌سازند.

ابستا

( abestā ) ا خ. پ. تفسير كتاب زند كه ماژى بر آن نوشته. و نيز بمعنى دو كتاب زند و پازند. و در اين دو كتاب همۀ قوانين مذهبى ماژى كه فرمانده آتش است ديده مى‌شود.

و همچنين در اين كتاب خبريست كه حضرت ابراهيم خليل الرحمن او را تكرار مى‌كند در حالتى كه در وسط كورۀ آتشى بوده كه بامر نمرود در آن افكنده شده بود.

ابستاق

( abestāq ) ا خ. ع. معرب ابستا.

ابسته

( abeste ) ص. پ. چاپلوس و متملق.

و ا. جاسوس.

ابسگون

( abesgun ) ا خ. پ. آبسگون.

ابسنت

( absant ) ا. پ. - مأخوذ از فرانسه.

مشروب معطرى كه از افسنتين و پاره‌اى دارو هاى معطر ديگر و الكل بدست مى‌آورند و در فرنگ معروف به ابسنت سوسى مى‌باشد.

و مادۀ محركى است كه در امراض بايد استعمال شود.

ابش

( abc ) م. ع. فراهم آوردن (از باب