برگه:FarhangeNafisi.pdf/۸۴

این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
–۷۰–

ابكى

( abkā ) ص. ع. گريه‌كننده‌تر.

ابگ

( abag ) ا خ. پ. نام قصبه‌اى نزديك شيراز.

ابل

( abal ) م. ع. ابل الرجل ابلا:

خداوند شتران بسيار شد آن مرد. و غالب و قوى گرديد. و ابل بالعصا: زد بچوبدستى.

و ابل الرجل عن امراته: باز ايستاد آن مرد از جماع زن خود و پارسا گرديد. و ابله ابلا (از باب نصر): گردانيد براى او شتران چرنده.

و ابلت البئر: ساختم براى چاه اباله را.

و ابلت الابل: برگزيده شدند شتران جهت بچه و شير. و ابلت الابل و غيرها ابلا و ابولا (از باب نصر و ضرب): بى‌نياز شدند شتران و جز آن از آب بسبب خوردن گياه‌تر.

و گذاشته شدند بچرا بى‌شبان. و غايب شدند.

و وحشت و نفرت نمودند.

ابل

( abl ) و ( obl ) ا. ع. خرماى تر يا خشك.

ابل

( ebel ) و ( ebl ) شتر. و شتران (اسم جنس است). و ابرى كه حامل باران باشد. ج: آبال. المثل: يا ابل عودى الى مباركك يعنى اى شتر باز آى بسوى خفتنگاه خود: و اين مثل را دربارۀ كسى گويند كه بگريزد از چيزى كه لابد است او را.

ابل

( obl ) ع. ج ابيل ( abil ).

ابل

( abal ) ا. ع. گرانى و ناگوارائى طعام.

ابل

( abal ) م. ع. ابلت الابل ابلا:

(از باب سمع): بسيار شدند شتران. و ابلت الابل و غيرها: بى‌نياز شدند شتران و جز آن از آب بسبب خوردن گياه‌تر.

ابل

( abel ) ص. ع. يعير ابل: شتر فربه.

و رجل ابل: مرد صاحب شتران.

ابل

( obol ) ا. ع. گياهى كه بار ديگر از گياه بريده يا چريده شده رسته باشد.

ابل

( abol ) ا. پ. داروئى قابض كه مردم شيراز بل شيرين گويند و بعربى طرثوت خوانند.

و - مأخوذ از تازى - مخفف ابو الحسن و ابو القاسم.

ابل ابل

( eblon-obbalon ) ج ا. ع.

شتران بچرا گذاشته شده كه كسى بآنها دست نرساند و متعرض حال‌شان نشود.

ابل

( aball ) ص. ع. مرطوب‌تر. و زناكار.

و سوگند شكن. و كسى كه خجالت نكشد. و غير قابل دست‌رس و ممتنع الوصول. و كسى كه قبض يد داشته باشد و در اداى قرض تأخير كند و سوگند خورد و بد معامله بود. و دعوائى. و بى‌رحم و ظالم. و ستيزه‌جوى و جفا پيشه. و برهنه و عريان. و سخت بخيل. و فاجر. و ملايم و خوش خلق. ج: بلّ‌.

ابلاء

( ablā' ) ع. ج بلى ( baly ) و بلو ( belv ).

ابلاء

( eblā' ) م. ع. چون واوى باشد خبر دادن كسيرا. و آزمودن. و نعمت دادن. الحديث من ابلى فذكر فقد شكر. و ابلاه عذرا:

ظاهر نمود بر وى عذر خود را و او قبول نمود از وى. و ابلا الرجل: سوگند داد آن مرد را. و سوگند خورد براى او (لازم و متعدى).

و چون يائى بود كهنه كردن. و نو پوشيده را گويند: ابل و يخلف الله يعنى كهنه‌گردان و خدا باز ترا دهد. و نيز ابلاء: كفايت فرا نمودن. و بستن ماده شتر بر سر گور خداوندش تا بميرد.

ابلات

( eblāt ) م. ع. سوگند دادن. يق ابلته يمينا.

ابلاج

( eblāj ) م. ع. روشن گشتن و آشكار شدن و هويدا و گشاده گرديدن.

ابلاح

( eblāh ) م. ع. ابلح النخل بلح:

برآورد خرما بن غوره. و ابلحه السير: مانده گردانيد ويرا رفتن.

ابلاد

( ablād ) ع. ج بلد ( balad ).

ابلاد

( eblād ) م. ع. ابلده اياه:

دوسانيد و ملازم گردانيد ويرا بدانجا. و ابلد فلان: خداوند ستور سست و كند شد فلان.

و ابلد بالارض: دوسيد بزمين.

ابلاس

( eblās ) م. ع. متحير و اندوهگين و شكسته خاطر گرديدن. و نااميد شدن. و صدا نكردن شتر ماده از كثرت ميل به نر. و ابلس فلان اذ اسكت غما.

ابلاط

( eblāt ) م. ع. ابلط المطر، الارض: رسيد باران بلاط زمين را.

و ابلط الدار: بلاط گسترد خانه را. و ابلط الرجل،، محتاج و بيمال شد آن مرد. و همچنين است ابلط (مجهولا). و ابلط اللص القوم: پاك برد دزد همۀ مال قوم را.

و ابلط فلانا: الحاح كرد بر فلان در سؤآل تا اينكه ملول شد.

ابلاع

( eblā' ) م. ع. بلعيدن. و فرو خورانيدن چيزى را. و ابلعنى ريقى: مهلت ده مرا فروبردن آب دهنم.

ابلاغ

( eblāq ) م. ع. رسانيدن چيزى.

و سبب شدن مر رسانيدن را.

ابلاغ

( eblāq ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - رسانندگى و سبب رسيدگى. و امر برسانندگى.

و ابلاغ كردن ف م.: رسانيدن. و رسيدن فرمودن.

ابلاق

( eblāq ) م. ع. گشادن و باز كردن در كاملا. و يا سخت گشادن. و بند كردن.

و بستن در. و بچۀ ابلق برآوردن. يق ابلق الفحل.

ابلال

( eblāl ) م. ع. از ناخوشى صحت يافتن. و فرار كردن. و ميوه دادن. و سفر كردن. و تنگ شدن راه. و ضعيف بودن بواسطۀ خطا و شرارت. و گمراه كردن. و گم شدن. و پر از ميوه شدن شاخۀ درخت.

و غالب آمدن. و نجات يافتن و رستگار شدن.

ابلام

( eblām ) م. ع. خاموش شدن.