و گران شد بر من.
ابهال
( ebhāl ) م. ع. آبيارى كردن كاشته را. و ابهلته: گذاشتم او را بر مراد وى. و آزاد كردم او را. و ابهله: تر كرد او را. و ابهل الناقة: بىشبان يا بىپستانبند يا بىمهار و بىنشان گذاشت آن ماده شتر را تا بچرد هرجا كه بخواهد.
ابهام
( ebhām ) ا. ع. شست و انگشت نر ج: اباهم و اباهيم.
ابهام
( ebhām ) م. ع. ابهم الامر.
ابهاما: بسته شد انكار. و مشتبه گرديد.
و ابهم فلانا عن الامر: دور كرد فلان را از آن كار. و ابهمت الارض. رويانيد زمين گياه بهمى را. و بهمىناك گرديد. و نيز مجهول بودن.
و مطلق و بىقيد گذاشتن چيزى را. و بند كردن در چيزى.
ابهة
( obbahat ) ا. ع. عظمت. و بهجت.
و تكبر و نخوت.
ابهت
( obohhat ) ا. پ. - مأخوذ از تازى - جلال و وقار. و تكبر و نخوت. و عظمت و شوكت و بزرگوارى.
ابهج
( abhaj ) ص. ع. خوبتر و نيكوتر.
ابهر
( abhar ) ا. پ. آسياى آبى و دولاب و آب آسيا. و ا خ. شهرى در ميانۀ قزوين و زنجان.
ابهر
( abhar ) ا. ع. پشت. و رگى در پشت بدن پيوسته و وريد و داج. و رگى در دست.
و پرهاى مرغ ميان خوافى و كلى. ج: اباهر.
- چه اولين پرهاى مرغ را قوادم گويند پس مناكب پس خوافى پس اباهر پس كلى - و پشت گوشههاى برگشتۀ كمان. و ميانۀ كمان. و زمين پاكيزه كه سيل بر آن نيايد. و گياه ضريع خشك.
ابهر رود
( abhar-rud ) ا خ. پ.
رودخانهاى كه مشروب مىنمايد محال ابهر رود خمسه را. و اين محال را كه يكى از محالات خمسه است به اسم همين رود موسوم كردهاند.
ابهل
( abhal ) ا. ع. ميوهاى مشابه نبق تازه و درخت آن بزرگ و برگش بطرفا ماند و آن قسمى از سرو كوهى است.
ابهل
( obhol ) ا. پ. بار سرو كوهى كه وهى نيز گويند.
ابهم
( abham ) ص. ع. آنكه سخن آشكار و فصيح گفتن نتواند. و در بسته.
و گنگ. و هر زن كه با وى هيچگونه نكاح درست نباشد مانند مادر و خواهر.
ابهول
( obhul ) ا. پ. اصل السوس و ريشۀ شيرين بيان.
ابهى
( abhā ) ص. ع. خوبتر و شكيلتر و خوشگلتر.
ابهى
( abhi ) ع. ج. بهو ( bahv ).
ابهيرار
( ebhirār ) م. ع. ابهار الليل، ابهيرارا: نيمه شب شد. و دراز شد شب.
و بسيار تاريك گرديد. و بيشتر آن گذشت و باقى ماند ثلث آن. و كذلك ابهار النهار.
ابى
( abā ) م. ع. ابيت الطعام ابى (از باب سمع): دست كشيدم و بازماندم از طعام بدون سيرى. و ابى الفصيل و ابى ابا (مجهولا): ناگواريدگى يافت بچۀ شتر از شير. و ابى العنز: بوئيد آن بز بول بز مادۀ كوهى را و بيمار شد. و فلان بحر لا يوبى ( yobi ) و يا لا يوبى ( yo'bā ) يعنى فلان دريائيست كه نمىگذارد مردم را تا ابا كنند از آن يعنى آب آن قطع نمىشود بلكه مىسزد كه هميشه نفع بگيرند از آن. و كذلك فلان كلاء لا يؤبى. ( yo'bā ).
ابى
( abi ) پ. كلمۀ نفى بمعنى بى كه بر سر اسم درمىآيد مانند ابى شمار و ابى حساب يعنى بيشمار و بىحساب.
ابى
( abbā ) ا خ. ع. نام مردى. و نام چاهى در مدينۀ منوره. و نام نهرى نزديك كوفه. و نهرى در واسط عراق.
ابى
( abiy ) ص. ع. رجل ابى: مرد كاره و با كراهت و سرباز زننده. ج. ابيون.
ابى
( abiy ) ا. ع. الابى: شير بيشه.
و نيز ابى: پدر من.
ابى
( obayy ) مصغراب يعنى پدر كوچك.
ابى
( obayy ). ع. ج آبى.
ابيات
( abyāt ) ع. ج بيت ( bayt ).
ابيارى
( abyāri ) ا. پ. جنسى از كبوتر.
و نوعى از بافته. و جامۀ بسيار نازك.
ابيان
( abyān ) ع. ج بين ( bayyen ).
ابيان
( abyān ) ع. ج ابيان.
ابيان
( abayān ) ص. ع. مردمى كه ناخوش دارد طعام را يا ناخوش دارد زن فرومايه را ج. اميان.
ابياوات
( abyāvāt ) ع. ج ج بيت. و ج بيوت.
ابيب
( abib ) م. ع. اب ابا و ابيبا و ابابة. مر ابّ.
ابية
( ebyat ) م. ع. بازآمدن شير در پستان (و الفعل من ضرب).
ابية
( abbiyat ) ا. ع. تكبر و بزرگى و نخوت. لغة فى عبية.
ابية
( abbiyat ) ص. ع. زنى كه ناخوش دارد آب را. و زنى كه خواهش طعام شب نداشته باشد. و ماده شتر كه نر بر وى جسته ولى بار برنداشته باشد.
ابيحساب
( abi-hesāb ) ص. پ. بىحساب و بىشمار.
ابيحر
( obayher ) ا. ع. مصغر بحرى بر خلاف قياس - درياى كوچك.
ابيد
( abid ) م ف. ع. لا آتيه ابيد الابيد:
نخواهم آمد نزد او هيچگاه. و ابد ابيد: بطور مبالغه يعنى هرگز. و الابيد ص.: هميشه تازه و سبز.