استعمار، مُبلّغ مسیحیّت نیز بود. و کنار هر نمایندگی تجارتی در سراسر عالم یک کلیسا هم میساخت و مردم بومی را به لطایف الحیل به حضور در آن میخواند و حالا با برچیده شدن بساط استعمار از آنجاها، هر نمایندگی تجارتی که تخته میشود، درِ یک کلیسا هم بسته میشود.
پذیراتر بودن و امیدبخشتر بودن افریقا، برای آن حضرات، به این علّت هم بود که بومیان افریقا، خود موادّ خامی بودند برای هر نوع آزمایشگاه غربی. تا مردمشناسی و جامعهشناسی و نژادشناسی و زبانشناسی و هزاران فلانشناسی دیگر... بر زمینهی تجربههای افریقایی و استرالیایی مدوّن شود. و استادان «کمبریج» و «سوربون» و «لیدن» با همین فلانشناسیها، بر کرسیهای خود مستقر بشوند. و آن ورِ سکّهی شهرنشینیهای خودشان را در بدویّت افریقایی ببینند.
امّا ما شرقیهای خارمیانه، نه چنان پذیرا بودیم و نه چنین امیدبخش، چرا؟ اگر بخواهم خودمانیتر باشم – یعنی از «خودمانیتر» حرف بزنم، باید بپرسم چرا ما شرقیهای مسلمان پذیرا نبودیم؟ میبینید که جواب، در خود سوال مندرج است. چون در درون کلّیّت اسلامی خود، ظاهراً شییی قابل مطالعهای نبودیم. به همین علّت بود که غرب در برخورد با ما، نه تنها با این کلّیّت اسلامی درافتاد(در مسألهی تشویق خونآلود تشیّع در اوان صفویه، در اختلاف انداختن میان ما و عثمانیها، در تشویق از بهاییگری در اواسط دورهی قاجار، در خرد کردن عثمانیها پس از جنگ اوّل بینالمللی، و دست آخر در مقابلهی با روحانیّت شیعی در بلوای مشروطیّت به بعد...) بلکه کوشید