گرفتند، در این سو از شهرهای ما و از شهرنشینی نیمبند ما و از تمدّن ما همچون از ماری که پوست بیندازد و برود، فقط پوستی بر جا ماند. فقط پوستهای. پوستهی کاروانسراها، پوستهی شهرها، پوستهی آداب و فرهنگ، پوستهی مذهب و معتقدات، پوستهی اصول اقتصادی، و از آن پس بود که فقر، به معنی دقیقش آمد و ما شدیم فراموش شدگان دنیای زندهها. قبرستان یادبودها و یادگارهای خوش راههای باز و کاروانهای پرمتاع[۱]. از وقتی که ثروت، سایهی خود را از سر شهرهای ما برداشت و مستقیماً از راه دریا، چین و هند را به غرب برد، ما فراموش شدیم. درست از همان وقت بود که ما به پیلهی تصوّف سبک صفوی فرو رفتیم و به پیلهی حکومت وحدت ملّی بر مبنای تشیّع. دنیا که از ما برگشت، ما از دنیا برگشتیم و غرب را نجس دانستیم. وقتی دو سر عالم بی هیچ نیازی به مهماننوازی کاروانسراهای ما به هم دست
- ↑ از این نوع شهرها ما هنوز فراوان داریم: هرمز، بندرعبّاس، بوشهر، کرمان، یزد، ابرقو و غیره... و من بیشترشان را دیدهام. توجّه کنید به این سطور از نسخهی خطّی «راهنمای ایران» به قلم فرّخ غفّاری: «اصطخری در ۳۴۰ هجری ابرقو را شهر دایری یافت و ابن حوقل ۲۵ سال بعد بازارهای همان شهر را معمور دانسته، این شهر در مسیر یکی از انشعابات مهم راه تجارتی دوران مغول واقع شد، راهی که از هرمز به کرمان، یزد، کاشان، سلطانیه، تبریز میرفت و از آنجا به دریای مدیترانه... حمداللّه مستوفی در ۷۴۰ هجری آنجا را دیده است. در اواخر قرن ۱۵ میلادی(۹ هجری) کشف راه دریایی هند به وسیلهی پرتقالیها جادّهی معروف را به کلّی بایر کرد. کاروانسراها، خانهها و مساجد ابرقو، رو به ویرانی رفت و حملهی افغانها در سال ۱۳۵ هجری، شهر را چنان خراب کرد که امروز اسم ابرقو مترادف گمنامترین آبادیهای کشور است.