برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۰۲

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۰۱
 

عروسک گفت: پاک یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.

عروسک گنده‌ای پیش آمد و گفت: زخمی شدی، یاشار؟

یاشار گفت: آره، عروسک خانم. انگشت شستم را کارد بریده.

اولدوز اضافه کرد: تو کارخانه‌ی قالیبافی.

عروسک گنده گفت: بیا برویم جنگل. من مرهمی بلدم که زخم را چندساعته خوب می‌کند. بیا.

بعد دست یاشار را گرفت و کشید.

عروسک سخنگو گفت: برو یاشار. عروسک مهربانی است. دواهای گیاهی را خوب می‌شناسد.

دوتایی از وسط عروسک‌ها گذشتند و پای درختان رسیدند. جانوران جنگل راه باز کردند. خرگوش سفیدی داشت ساقه‌ی گیاهی را می‌جوید. عروسک به او گفت: رفیق خرگوش، می‌توانی بروی از آن سر جنگل یکی دو تا از آن برگ‌های پت و پهن برایم بیاری؟

خرگوش گفت: این دفعه زخم که را می‌بندی؟

عروسک گفت: زخم یاشار را می‌بندم. همینجا پای درخت چنار نشسته‌ایم.

خرگوش دیگر چیزی نگفت و خیز برداشت و در پیچ‌وخم جنگل ناپدید شد. عروسک چند جور برگ و گیاه جمع کرد و نشست پای درخت چناری و سنگ پهنی جلوش گذاشت و شروع کرد برگ و گیاه را کوبیدن.

عروسک‌های دیگر از اینجا دیده نمی‌شدند. فقط شعله‌های آتش، کم‌وبیش از وسط شاخ و برگ درختان دیده می‌شد.

یاشار گفت: عروسک خانم، تو طاووس را می‌شناسی؟