عروسک گفت: پاک یادم رفته بود. خوب شد یادم انداختی.
عروسک گندهای پیش آمد و گفت: زخمی شدی، یاشار؟
یاشار گفت: آره، عروسک خانم. انگشت شستم را کارد بریده.
اولدوز اضافه کرد: تو کارخانهی قالیبافی.
عروسک گنده گفت: بیا برویم جنگل. من مرهمی بلدم که زخم را چندساعته خوب میکند. بیا.
بعد دست یاشار را گرفت و کشید.
عروسک سخنگو گفت: برو یاشار. عروسک مهربانی است. دواهای گیاهی را خوب میشناسد.
دوتایی از وسط عروسکها گذشتند و پای درختان رسیدند. جانوران جنگل راه باز کردند. خرگوش سفیدی داشت ساقهی گیاهی را میجوید. عروسک به او گفت: رفیق خرگوش، میتوانی بروی از آن سر جنگل یکی دو تا از آن برگهای پت و پهن برایم بیاری؟
خرگوش گفت: این دفعه زخم که را میبندی؟
عروسک گفت: زخم یاشار را میبندم. همینجا پای درخت چنار نشستهایم.
خرگوش دیگر چیزی نگفت و خیز برداشت و در پیچوخم جنگل ناپدید شد. عروسک چند جور برگ و گیاه جمع کرد و نشست پای درخت چناری و سنگ پهنی جلوش گذاشت و شروع کرد برگ و گیاه را کوبیدن.
عروسکهای دیگر از اینجا دیده نمیشدند. فقط شعلههای آتش، کموبیش از وسط شاخ و برگ درختان دیده میشد.
یاشار گفت: عروسک خانم، تو طاووس را میشناسی؟