دعا کن که با این وضع نمیخواهم خودم را عصبانی کنم. والا چنان کتکت میزدم که خودت از این خانه فرار میکردی.
بابا به زنش گفت: آره، تو نباید خونت را کثیف کنی. برای بچهات ضرر دارد.
زن بابا شوهرش را نشان داد و گفت: من به حرف این، تو را تو خانه نگه میدارم. پدر و برادرم مرا برای کلفتی تو که به این خانه نفرستادهاند.
بابا گفت: بس است دیگر زن. هر چه باشد بچه است. نمیفهمد.
زن بابا گفت: هر چه میخواهد باشد. وقتی من نمیتوانم خود این را تحمل کنم، این چرا مینشیند برای اذیت من عروسک درست میکند؟
ناگهان اولدوز زد به گریه و وسط هقهق گریهاش بلندبلند گفت: من… من… عروسک سخنگوم… را… را می… میخواهم!…
زن بابا تا نام عروسک سخنگو را شنید عصبانیتر شد و موهای اولدوز را چنگ زد و توپید: دیگر حق نداری اسم آن کثافت را پیش من بیاری. فهمیدی؟ من نمیخواهم بچهام تو شکمم یکچیزیش بشود. اینجور چیزها آمد نیامد دارند، پای «ازمابهتران» را تو خانه باز میکنند. فهمیدی یا باید با مشت و دگنک تو سرت فروکنم؟
ناگهان اولدوز خودش را از دست زن بابا خلاص کرد و خیز برداشت طرف در که برود عروسک گندهاش را بردارد که دمرو افتاده بود وسط کرت. زن بابا مجالش نداد که از آستانه آنطرفتر برود.