برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۴۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

در زمان‌های قدیم کچلی با ننه‌ی پیرش زندگی می‌کرد. خانه‌شان حیاط کوچکی داشت با یک درخت توت که بز سیاه کچل پای آن می‌خورد و نشخوار می‌کرد و ریش می‌جنباند و زمین را با ناخن‌هاش می‌کند و بع بع می‌کرد. اتاقشان روبه‌قبله بود با یک پنجره‌ی کوچک و تنوری در وسط و سکویی در بالا و سوراخی در سقف رو به آسمان برای دود و نور و هوا و این‌ها. پنجره را کاغذ کاهی چسبانده بودند، به‌جای شیشه. دیوارها کاه‌گل بود، دورادورش طاقچه و رف.

کچل صبح‌ها می‌رفت به صحرا، خار و علف می‌کند و پشته می‌کرد و می‌آورد به خانه، مقداری را به بز می‌داد و باقی را پشت‌بام تلنبار می‌کرد که زمستان بفروشد یا باز به بزش بدهد. بعد از ظهرها کفتر می‌پراند. کفترباز خوبی بود. ده‌پانزده کفتر داشت. سوت هم قشنگ می‌زد.

پیرزن صبح تا شام پشت چرخ پشم‌ریسی‌اش می‌نشست و پشم می‌رشت. مادر و پسر، این‌جوری زندگی‌شان را درمی‌آوردند.