برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۴۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کچل کفترباز ● ۱۴۷
 

خانه‌ی پادشاه روبروی خانه‌ی این‌ها بود. عمارت بسیار زیبایی بود که عقل از تماشای آن حیران می‌شد. دختر پادشاه عاشق کچل شده بود. هر وقت که کچل پشت‌بامشان کفتر می‌پراند دختر هم با کلفت‌ها و کنیزهاش به ایوان می‌آمد و تماشای کفتربازی کچل را می‌کرد، به سوتش گوش می‌داد. گاهی هم با چشم و اشاره چیزهایی به کچل می‌گفت. اما کچل اعتنایی نمی‌کرد. طوری رفتار می‌کرد که انگاری ملتفت دختر نیست. اما راستش، کچل هم عاشق بی‌قرار دختر پادشاه بود؛ ولی نمی‌خواست دختر این را بداند. می‌دانست که پادشاه هیچ‌وقت نمی‌آید دخترش را به یک بابای کچل بدهد که در دار دنیا فقط یک بز داشت و ده‌پانزده تا کفتر و یک ننه‌ی پیر. و اگر هم بدهد دختر پادشاه نمی‌تواند در آلونک دودگرفته‌ی آن‌ها بند شود و بماند.

دختر پادشاه هر کاری می‌کرد نمی‌توانست کچل را به حرف بیاورد. حتی روزی دل گوسفندی را سوراخ‌سوراخ کرد و جلو پنجره‌اش آویخت، اما کچل باز به روی خود نیاورد. کنار تل خارها کفترهاش را می‌پراند و سوت می‌کشید و به صدای چرخ ننه‌اش گوش می‌داد.

آخر دختر پادشاه مریض شد و افتاد. دیگر به ایوان نمی‌آمد و از پنجره تماشای کچل را نمی‌کرد.

پادشاه تمام حکیم‌ها را بالای سر دخترش جمع کرد. هیچ‌کدام نتوانست او را خوب بکند.

همه‌ی قصه‌گوها در این‌جور جاها می‌گویند «دختر پادشاه راز دلش را بر کسی فاش نکرد». از ترس یا از شرم و حیا. اما من می‌گویم که دختر