پسر وزیر و دیگران دواندوان آمدند. پادشاه به هیاهو بیدار شد و بر تخت نشست و امر کرد زنده یا مردهی کچل را پیش او بیاورند.
رییس قراولها که همان پسر وزیر باشد، و چند تای دیگر وارد اتاق دختر شدند. دختر پادشاه روی تختش دراز کشیده بود و قصه میخواند. از کچل خبری نبود. پسر وزیر که عاشق دختر هم بود ازش پرسید: شاهزاده خانم، تو ندیدی این کچل کجا رفت؟ قراول میگوید یک دقیقه پیش اینجا بود.
دختر بهتندی گفت: پدرم پاک بیغیرت شده. به شما اجازه میدهد شبانه وارد اتاق دختر مریضش بشوید و شما هم رو دارید و این حرفها را پیش میکشید. زود بروید بیرون!
پسر وزیر با ادب و احترام گفت: شاهزاده خانم، امر خود پادشاه است که تمام سوراخ سنبهها را بگردیم. من مأمورم و تقصیری ندارم. آنوقت همه جای اتاق را گشتند. چیزی پیدا نشد مگر شمشیر و نیزهی پسر وزیر که کچل با خودش آورده بود و زیر تخت قایمش کرده بودند. پسر وزیر گفت: شاهزاده خانم، اینها مال من است. کچل ازم ربوده. اگر خودش اینجا نیست، پس اینها اینجا چکار میکند؟ من به پادشاه گزارش خواهم داد.
در این موقع کچل پهلوی دختر پادشاه ایستاده بود و بیخگوشی بش میگفت: تو نترس، دختر، چیزی به روی خودت نیار. همین زودیها دنبالت میآیم.
بعد، از وسط قراولها گذشت و دم در رسید. سه چهار نفر در آستانهی در ایستاده بودند و گذشتن ممکن نبود. خواست شلوغی راه بیندازد و