این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
پسرک لبوفروش ● ۱۷۷
گفتم: تاری وردی، چرا خواهرت شوهر نمیکند؟
گفت: پسر زن نانپز نامزدش است. من و خواهرم داریم جهیز تهیه میکنیم که عروسی بکنند.
✵✵✵
امسال تابستان برای گردش به همان ده رفته بودم. تاری وردی را توی صحرا دیدم، با چهل پنجاه بز و گوسفند. گفتم: تاری وردی، جهیز خواهرت را آخرش جور کردی؟
گفت: آره. عروسی هم کرده... حالا هم دارم برای عروسی خودم پول جمع میکنم. آخر از وقتی خواهرم رفته خانهی شوهر، ننهام دست تنها مانده. یک کسی میخواهد که زیر بالش را بگیرد و هم صحبتش بشود... بی ادبی شد. میبخشیام، آقا.