برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۷۶

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

سرگذشت دانه‌ی برف

یک روز برفی پشت پنجره ایستاده بودم و بیرون را تماشا می‌کردم. دانه های برف رقص کنان می‌آمدند و روی همه چیز می‌نشستند. روی بند رخت، روی درختها، سر دیوارها، روی آفتابه‌ی لب کرت، روی همه چیز. دانه‌ی بزرگی طرف پنجره می‌آمد. دستم را از دریچه بیرون بردم و زیر دانه‌ی برف گرفتم. دانه آرام کف دستم نشست. چقدر سفید و تمیز بود! چه شکل و بریدگی زیبا و منظمی داشت! زیر لب به خودم گفتم: کاش این دانه‌ی برف زبان داشت و سرگذشتش را برایم می‌گفت!

در این وقت دانه‌ی برف صدا داد و گفت: اگر میل داری بدانی من سرگذشتم چیست، گوش کن برایت تعریف کنم: من چند ماه پیش یک قطره آب بودم. توی دریای خزر بودم. همراه میلیاردها میلیارد قطره‌ی دیگر اینور و آنور می‌رفتم و روز می‌گذراندم. یک روز تابستان روی دریا می‌گشتم. آفتاب گرمی می‌تابید. من گرم شدم و بخار شدم. هزاران هزار قطره‌ی دیگر هم با من بخار شدند. ما از سبکی پر درآورده بودیم و خود به خود بالا می‌رفتیم. باد دنبالمان افتاده بود و ما را به هر طرف