ناجوانمرد!.. یک لحظه امان بده، بی مروت!..
عزراییل ریشخندکنان گفت: پهلوان، حالا دیگر چه میخواهی؟ دیدی که هیچ کس بر تو رحم نکرد و جان نداد. هر چه زودتر جان بدهی به خیر و صلاح خودت است.
دومرول گفت: میخواهی حسرت به دلم بماند؟
عزراییل گفت: حسرت چه کسی؟
دومرول گفت: من همسر دارم. دو پسر دارم، امانتند. برویم آنها را به همسرم بسپارم، آنوقت هر چه میخواهی با من بکن.
دومرول پیش افتاد و پیش همسر خود رفت. همسر دومرول دو پسرش را روی زانوانش نشانده شیر به آنها میداد و نوازششان میکرد و بچهها با مشت به پستانهای پر مادرش میزدند و نفس زنان شیر میخوردند و چشمانشان میخندید.
دومرول وارد شد. زنش را دید، پسرانش را نگاه کرد و دلش از شادی و حسرت لبریز شد. زنش تا دومرول را دید، پسرانش را بر زمین نهاد و فریاد برآورد و از گردن دومرول آویخت و گفت: ای دومرول، ای پشت و پناه پهلوان من، این چه حالی است؟ تو که هیچوقت دلتنگی نمیشناختی، تو که شکست یادت نمیآید، حالا چرا چنین گرفته و پریشانی؟.. پسرانت را تماشا کن...
دومرول به دو پسرش نگاه کرد. بچهها روی پوست آهو غلت میخوردند و یکدیگر را با چنگ و دندان میگرفتند و میکشیدند و صدا برمی آوردند و چشمانشان از زیادی شادی و خوشی میدرخشید.