برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۰۸

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۱۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

چه می‌کنم؟ قبرستانم باد اگر قدم در آنها بگذارم. پس از تو آبهای سرد سردت را چه می‌کنم؟ خون باد اگر جرعه‌ای بیاشامم. پس از تو زر و سیمت را چه می‌کنم؟ فقط به درد کفن خریدن می‌خورد. پس از تو اسبهای گردنفرازت را چه می‌کنم؟ تابوتم باد اگر پا در رکابشان بگذارم. پس از تو شوهر را چه می‌کنم؟ چون مار بزندم اگر شوهر کنم. ای مرد ای پدر پسرانم، جان چه ارزشی دارد که پدر و مادر پیرت از تو دریغ کردند؟.. آسمان شاهد باشد، زمین شاهد باشد، خداوند شاهد باشد، پهلوانان و زنان و مردان قبیله شاهد باشند، من به رضای دل جانم را به تو بخشیدم!..

زن شوهرش را بوسید، پسرانش را بوسید و پیش عزراییل آمد و ساکت و آرام ایستاد. عزراییل خواست جان زن را بگیرد. این دفعه دومرول تکان خورد و نعره زد: ای عزراییل ناجوانمرد، تو چه عجله‌ای داری که ما را سیاه بپوشانی؟.. دست نگهدار که من هنوز حرف دارم.

عزراییل دومرول را چنان غضبناک دید که جرئت نکرد دست به زن دومرول بزند. یک قدم دور شد و ایستاد.

دومرول پهلوان بزرگ و پردل تاب دیدن مرگ همسرش را نداشت. دهن باز کرد و بلند بلند گفت: خداوندا، نمی‌دانم کیستی، چیستی و در کجایی!.. بیخردان بسیاری در آسمانها پی تو می‌گردند، در زمین جستجویت می‌کنند اما هیچ نمی‌دانند که تو خود در دل انسانها جا داری. خداوندا، بر سر راهها عمارتها درست خواهم کرد، گرسنگان را سیر خواهم کرد، برهنگان را لباس در تن خواهم کرد، خوشبختی را برای همه خواهم آورد. من زنم را دوست دارم، اگر می‌خواهی جان هر دومان را بگیر و اگر نمی‌گیری