برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۲۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۲۸ □ قصه‌های بهرنگ
 

بید می‌لرزد. سگ تا بز را دید عوعو کرد و گفت: بز، گریه نکن آمدیم.

بز شاد شد و گفت: می‌ترسیدم دنبالم نیایید، قسمت گرگ شوم. تشکر می‌کنم.

هوا داشت تاریک می‌شد. قوچ علی نگاه کرد دید از آنور کوه هفت تا اسب سفید دارند بالا می‌آیند. بز را دست سگ سپرد و راهشان انداخت و خودش پشت سنگی منتظر نشست. اسبها آمدند رسیدند سر چشمه. هر کدام مشکی به پشت داشت. پر کردند، خواستند برگردند که یکی از اسبها گفت: من دیگر نمی توانم تنهای تنها توی آن قصر زندگی کنم. همینجا خودم را می‌کشم یا برمی گردم به شهر خودمان. شما هم برگردید پیش دختر عموها.

اسبهای دیگر دلداری‌اش دادند و بالاخره با هم برگشتند. قوچ علی پا شد افتاد دنبال اسبها. رفتند و رفتند چند تا کوه را پشت سر گذاشتند. رسیدند به جنگل خلوتی که کوچکترین پرنده و خزنده و چرنده‌ای توش نبود. هفت قصر زیبا دیده می‌شد. هر کدام از اسبها رفت توی یکی از قصرها. قوچ علی منتظر شد دید شش کبوتر سفید از آسمان پایین آمدند و هر کدام رفت به یکی از قصرها. قوچ علی باز منتظر شد.

صدای گریه شنید. به یک یک قصرها سر کشید. دید در هر قصری دختری مثل ماه و پسری مثل خورشید، گرم صحبت و خنده‌اند، اما در قصر هفتمی پسری مثل خورشید تنها نشسته با یک تکه گچ عکس گل لاله می‌کشد و زار زار گریه می‌کند. چنان گریه‌ای که دل سنگ کباب می‌شد. قوچ علی داخل شد. سلام کرد و گفت: ای جوان، گریه نکن، دلم را کباب