برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۴۵

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۵۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

از تفنگ باغبان نداشتند. آن‌یکی روستاییان هیچ‌وقت قدم به باغ نمی‌گذاشتند، اما پولاد و صاحبعلی همیشه پابرهنه با یک شلوار پاره و وصله‌دار توی باغ ولو بودند. باغبان حتی چند دفعه پشت سرشان گلوله در کرده بود اما پولاد و صاحبعلی در رفته بودند. آن موقع‌ها هر دو هفت‌هشت‌ساله بودند.

خلاصه، آن روز دوان‌دوان آمدند از روی من پریدند و رفتند به سراغ مادرم. کمی بعد دیدم دارند برمی‌گردند اما اوقاتشان بدجوری تلخ است. از حرف زدن‌هایشان فهمیدم که از دست باغبان عصبانی‌اند.

پولاد می‌گفت: دیدی؟ این هم آخرین میوه‌ی باغ که حتی یک‌دانه‌اش قسمت ما نشد.

صاحبعلی گفت: آخر چکار می‌توانستیم بکنیم؟ یک ماه آزگار است که نره‌خر تفنگ به دست گرفته نشسته در پای درخت، تکان نمی‌خورد.

پولاد گفت: پدرسگ لعنتی! حتی یک‌دانه برای ما نگذاشته. آخ که چقدر دلم می‌خواست یک‌دانه از آن آبدارهایش را زورکی توی دهانم می‌تپاندم!… یادت می‌آید سال گذشته چقدر هلو خوردیم؟

صاحبعلی گفت: انگاری ما آدم نیستیم. همه‌چیز را دانه‌دانه می‌چیند می‌برد تحویل می‌دهد به آن مردکه‌ی پدرسگ که حرامش بکند. همه‌اش تقصیر ماست که دست روی دست گذاشته‌ایم و نشسته‌ایم و می‌گذاریم که ده را بچاپد.

پولاد گفت: می‌دانی صاحبعلی، یا باید این باغ مال ده باشد یا من همه‌ی درخت‌ها را آتش می‌زنم.