برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۵۷

این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۶۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

بایستم و قد بکشم. بعد ساقه‌چه‌ام را بیرون فرستادم و یادش دادم که سرش را خم بکند و رو به بالا خاک را سوراخ بکند و قد بکشد برود خورشید را پیدا کند. نوک سر ساقه‌چه‌ام جوانه‌ی کوچکی داشتم که وقتی از خاک درمی‌آمدم، از آن، ساقه‌ی برگ‌دار درست می‌کردم. تا ریشه‌ام ریشه بشود و بتواند غذا جمع کند، از غذای ذخیره‌ای که خودم داشتم می‌خوردم و به ریشه‌چه و ساقه‌چه‌ام می‌خوراندم.

توی خاک هوا هم داشتم که خفه نشوم. گرمای بیرون هم باز به داخل خاک می‌رسید.

در این موقع‌ها من دیگر خسته نبودم. من قبلاً توی خودم رشد کرده بودم و خودم را از بین برده بودم و شده بودم یک‌چیز دیگری. البته وقتی هسته بودم، هسته‌ی کاملی بودم و دیگر نمی‌توانستم رشد و حرکت کنم؛ اما حالا که می‌خواستم درخت بشوم، درخت بسیار ناقصی بودم و هنوز جای رشد و حرکت بسیاری داشتم. فکر می‌کردم شاید فرق یک هسته‌ی کامل با یک درخت ناقص این باشد که هسته‌ی کامل به بن‌بست رسیده و اگر تغییر نکند خواهد پوسید؛ اما درخت ناقص، آینده‌ی بسیار خوبی در پیش دارد. اصلاً همه‌چیز ثانیه به ثانیه تغییر می‌کند و وقتی این تغییرها روی هم انباشته شد و به‌اندازه معینی رسید، حس می‌کنیم که دیگر این، آن چیز قبلی نیست. بلکه یک‌چیز دیگری است. مثلاً من خودم که حالا دیگر هسته نبودم؛ بلکه شکل درخت بودم. ریشه و ساقه‌چه داشتم و جوانه و برگچه‌های زردم را، لای دولپه‌ام، روی سرم جمع کرده بودم و مرتب بالا کشیده می‌شدم. می‌خواستم وقتی از خاک درآمدم برگچه‌هایم را جلو آفتاب پهن کنم که