یکدیگر داد میزدند. به نظر من تهران شلوغترین نقطهی دنیاست و این خیابان شلوغترین نقطهی تهران.
چشمکوره و رفیقش محمود کم ماندهبود از خنده غش بکنند. من خدا خدا میکردم که دعوامان بشود. فحش تازهای یادگرفتهبودم و میخواستم هر جور شده، بیجا هم که شده، به یکی بدهم. به خودم میگفتم کاش محمود بیخ گوش من بزند آنوقت من عصبانی میشوم و بهش میگویم: «دست روی من بلند میکنی؟ حالا میآیم خایههایت را با چاقو میبرم، همین من!» با این نیت یقهی محمود را که پهلویم نشستهبود چسبیدم و گفتم: اگر دزد نیستی پس بگو کفشها را کی برایت خریده؟
این دفعه خنده قطع شد. محمود دست من را به تندی دور کرد و گفت: بنشین سر جایت، بچه. هیچ معنی حرفت را میفهمی؟
چشم کوره خودش را به وسط انداخت و نگذاشت دعوا دربگیرد. گفت: ولش کن محمود. این وقت شب دیگر نمیخواهد دعوا راه بیندازی. بگذار مزهی خنده را توی دهنمان داشته باشیم.
ما چهار تا خیال دعوا و کتک کاری داشتیم اما محمود و چشم کوره راستی راستی دلشان میخواست تفریح کنند و بخندند.
محمود به من گفت: داداش، ما امشب خیال دعوا نداریم. اگر شما دلتان دعوا میخواهد بگذاریم برای فردا شب.
چشم کوره گفت: امشب، ما میخواهیم همچین یک کمی بگو بخند کنیم. خوب؟